#مهسا_پارت_45
بدون اینکه به نگاه های خیره ی شایان توجه کنم به آشپزخونه رفتم ومشغول آماده کردن وسایل ناهار شدم ویکی یکی اونا رو روی میز میچیدم...توی همین رفت وآمدا ناگهان قفسه سینه ام لرزید...اونقد این لرزه ناگهانی بود که جیغ خفه ای کشیدم...خدا رو شکر صدای ضبط بلند بود وهمه مشغول صحبت بودن...کسی متوجه من نشد...به آشپزخونه برگشتم وموبایل رو از توی لباس زیرم در اوردم...نیما اس داده بود...اولین بار بود که ظهر پیام میداد...بازش کردم:
-"همیشه هستی،همین نزدیکی،جایی میان دلم ویادم،اما دیدنت چیز دیگریست..."
چندبار پیام رو خوندم...حتما اشتباه فرستاده بود چون هیچوقت چنین اس هایی نمیداد...بیشتر حرف میزد... اما برای اینکه جواب پیامشو داده باشم آخرین پیامی رو که ستایش قبل از پنهان کردن گوشی ام فرستاده بود رو واسش سند کردم:
-"پفک نخور شور بشی...یه وقت ازم دور بشی...لیمو نخور ترش بکنی...منو فراموش بکنی...آدامس بخور تا باد کنی... منوهمیشه یاد کنی..."
به محض دریافت گزارش ارسالش زدم زیر خنده...تا تو باشی پیام اشتباهی نفرستی... چند دقیقه ای منتظر شدم...وقتی جوابی نیومد دوباره به سر کارم برگشتم...
سالن پر شده بود از صدای برخورد قاشق وچنگالها توی بشقابهای چینی...هرکس مشغول پذیرایی از خودش بود...به در خواست نیما میز رو به شکل سلف سرویس چیده بودم تا هر کس هر چی دوست داره بتونه برای خودش بریزه...بعضیا روی مبلها نشسته بودن وبعضیا روی میزبزرگ توی سالن...منم توی آشپزخونه کوفت می کردم...تمام بدنم از درد خستگی تیر میکشید...با اینکه اولین بارم بود ولی دست تنها تونستم از پس پذیرایی 20 نفر آدم بر بیام ...دستی به گردنم کشیدم...ای کاش ستایش پیشم بود تا کمی ماساژم میداد...اون دستای تپلش فقط بدرد ماساژدادن می خوردن...
با شنیدن صدای نیما که اسمم رو صدا میزد به سالن رفتم ودوباره دست تنها تمام میز رو جمع کردم...خیلی دوست داشتم بدونم توی سرش اصلا مخ هست یا نه...آخه من چطوری تنها تنها از پس این همه ظرف کثیف بر بیام...با دیدن این همه ظرف که توی آشپزخونه تلمبار شده بود آهی از ته دل کشیدم...حتی یکیشون ازم تشکر نکرد...خدا خفشون کنه الهی...تا خرخره خوردن اونوقت زورشون می یومد ازم تشکر کنن...بدرک...باید برای پذیرایی از مهمانها به سالن بر میگشتم...قهوه آماده بود...کیک فنجونی هایی که دیروز آماده کرده بودم توی ظرف بزرگی چیدم وبه سالن بردم...آهنگ ملایمی از دستگاه پخش شد که دختر پسرا رو دو به دو به وسط سالن کشوند...نیما کنار پیانو ایستاده بود وبا چند پسر به علاوه شایان خان صحبت می کرد... دستشوییم گرفته بود و نمی تونستم تحمل کنم برای همین از کنارشون گذشتم تا به راهرو برم ولی با شنیدن اسمم کنجکاو شدم،برای همین پشت دیوار ونزدیک پله هایی که پیش پیانو بود مخفی شدم:
-میگم چرا از این مهسا خانوم استفاده نمیکنی...خوشگلم که هست...فقط قدش بهت نمی خوره اونم مشکلی نیست ...با یه جفت کفش پاشنه بلند حلش میکنیم...
صدای نیما توی گوشم پیچید:
-شایان چرت نگو...اون خدمتکارمه،بیارمش وسط مهمونی اعیونی که چی؟...یه بار خوردم واسه هفت پشتم بس بود...
صدای پسری که فکر کنم اسمش بابک بود اومد:
-شایان راست میگه...از این دخترای دور برمون که آبی گرم نمیشه...کافیه دوبار بروشون بخندی تا لباس عروسی وبچه وکوفت زهرمار هم پیش میرن...این خدمتکارته...ازت حساب میبره...یه چیزی روی حقوقش میذاری ودهنشو میبیندی...در ضمن همه که مثه هم نیستن...
-بابک رفتی تو گروه شایان خله...آخه اگه این عقل داشت که شایان نبود...
شایان-اونوقت من چمه؟...
نیما-هیچیت نیست فقط بالا خونه نداری...
اینبار صدای پسری که نمی شناختم بگوشم رسید:
پسر-نیما تنها راهش همینه...یلدا از تو دل بکن نیست...ببین کی بهت گفتم...
@romangram_com