#مهسا_پارت_43
-قبل از اینکه بیان باید همه وسایل پذیرایی رو آماده کنی،لیست غذاهایی رو که باید تهیه کنی بهت میدم؛حواست باشه!
لب باز کردم و گفتم:
-امامن تا حالا از اینهمه مهمون پذایرایی نکردم ممکنه...
حرفمو قطع کرد وگفت:
-این دیگه مشکل من نیست.موقعی که میخواستی اینجا باشی باید فکر این چیزاشم میکردی.من پول مفت به کسی نمیدم...فهمیدی؟
خدا لعنت کنه کسی رو که فعل"فهمیدن"رو ساخت.دیگه دارم بهش آلرژی پیدا میکنم.نه ولله.نفهمیدم.آخه من چطوری خودم تنها از پسش بربیام؟
بلند شد و بدون حرف دیگه ای رفت.این یعنی اینکه چه بخوای چه نخوای خودتو واسه فردا آماده کن.از همین الان استرس گرفتم.
وقتی خواستم وارد اتاقم بشم دیدم لیست غذاها رو به در اتاق چسبونده...
آخرلیست نوشته بود:وقتی اومدیم همه چی آماده باشه،...درضمن لباس فرمتو بپوش...مسئول پذیرایی هستی پس تمیز ومرتب باش...حواست به کارات باشه...کارت خوب انجام بشه پاداش میگیری...
دلم گرفت.بعد از اینهمه مدت که خوش خدمتی کردم واسه آقا تازه میخواد بعد مهمونی که تازه خوبم باید پذیرایی بشه بهم پاداش بده... دارم کم کم از دست این کاراش دیوونه میشم.
به خاطر لیست بلند بالای آقا کله سحر از خواب بیدار شدم.باز جای شکرش باقی بود که همه وسایل تو خونه بود و نیازی به خرید نداشتم.با اینکه تجربه اولم بود اما نمیخواستم جلوش کم بیارم.به من میگن مهسا...کم چیزی که نیستم...
خداروشکر آقا صبح زود بلند شدن وبدون صبحونه رفتن.فقط مونده بود تو این شلوغی و بازار شامی آشپزخونه ازم صبحونه بخواداونوقت دیگه چشماشو در می آوردم.یه نگاهم به غذاها بود نگاه دیگم به ساعت.تمام وسایلو آماده کردم و خسته از آشپزخونه بیرون اومدم.صبح لباس فرم نپوشیدم که کثیف نشن...تصمیم گرفتم آرایش ملایمی بکنم برای همین پای آینه نشستم ومشغول شدم...خط چشم،رژگونه صورتی کمرنگ ورژلب صورتی عروسکی تنها آرایش روی صورتم بود...دستی به موهای بلندم کشیدم ...آخ آخ آخ...همیشه دوست داشتم موهام فر باشن نه اینقد لخت که حالت نگیرن...یادم افتاد پارسال ستایش برای کادوی تولدم بهم اتو موی دو کاره ای داده بود... از روی میز بلند شدم و با گفتن اینکه خودش گفت شیک ومرتب باشم،خم شدم وجعبه اتو مو رو از زیر تخت بیرون کشیدم اما به مغز نداشته ام خطور نکرد که مهمونای یه پسر مجرد صددرصد میتونن پسر باشن وبا مهمونی های خانوادگی عمو رضا فرق دارن...فر کردن موهام یک ساعتی طول کشید ولی با دیدن قیافه ام که کلی عوض شده بود خستگی از تنم خارج شد...با پوشیدن لباس فرم از اتاق خارج شدم وبه آشپزخانه رفتم...
نگاهی به ساعت انداختم وآشپزخونه رو مرتب کردم...همه چیز آماده بود...صدای زنگ ناقوسی عمارت بصدا در اومد وپشت بندش با باز شدن در حیاط باغ ماشینهای مدل بالا یکی پس از دیگری وارد عمارت میشدن...ماشینهایی که بعضی هاشون رو تو عمرم هم ندیده بودم...از پنجره سالن فاصله گرفتم وپرده از بین دستام لیز خورد وبه سر جاش برگشت...با دست فک باز شده از تعجبم رو بستم ودوباره بین پرده پنجره مخفی شدم...حیاط پر شده بود از دختر وپسرهای جوونی که از سر ووضعشون مشخص بود از اون مایه دارای بی عار وبی دردن...شروع کردم به آنالیز پسرها...نزدیک به ده دوازده نفرشون با دوست دخترای آویزون وسانتال مانتال شده اومدن...پس این چند نفر نمی تونستم شاهزاده ی من باشن...خنده شیطانیم وقتی چند پسر رو تنها گوشه ای از حیاط دیدم پررنگ شد...صدای ستایش تو مغزم اکو شد"نیما مهمونی زیاد میده شاید شاهزاده شما هم میون اونا پیدا بشه..."...یعنی تقدیرتو شکر...خدایا میشه یکی از اینا مال من میشد؟؟...آخه چقد باید تنها باشم...تا کی باید خدمتکار بمونم؟...سرمو به طرف سقف سالن بالا بردم وخدا رو مخاطب قراردادم:
-قربون دستت از میون یکی از همینا...اون که از همه پولدارتره...خوشگل تره...باجذبه تره...ومهمتراز همه مهربوتره والبته درک وشعور بالایی داره بفرست واسه من...هر گلی زدی به سر خودتون زدین دیگه...الهی من فداتون بشم...
لحظه ای چهره خندون مادرم که روی صورتم خم شده بود تا پیشونیم رو بب*و*سه جلوی چشمام ظاهر شد...صداش تو ذهنم پیچید:
-"به کس کسونش نمیدم...به همه کسونش نمیدم...به کسی میدم که کس باشه....وای دردت بجونم یعنی میاد اون روزی که تو رو توی لباس سفید عروس ببینم؟..."
اشک بی اختیار روی گونه هام سر خورد...مامان نیستی ببینی که دختر دست گلت بجای خانومی توی خونه دامادت باید کلفتی آدمایی رو بکنه که واسه خودشون کسی ان...دلم گرفت...تموم افکارمو از تموم آدمهای توی باغ دور کردم وبه کارم یعنی خدمتگزاری از آدمهایی که با پول پدراشون بجایی رسیدن واصلا نمی دونستن درد چیه برگشتم...
@romangram_com