#مهسا_پارت_42

صدای پوزخند نیما عرق شرم رو روی پیشانیم به راه انداخت:
-مبل خیلی سنگینه...نتونستم تکونش بدم...برو ببینم میتونی درش بیاری!
به سمت مبل بزرگ دونفره رفتم...راست میگفت این مبل خیلی سنگین بود حتی من و ستاره وخاله فاطمه هم نمیتونستیم اونو جابه جاکنیم...انگار با چسب به پارکت ها چسبیده بود...خم شدم ودستم رو به زیر مبل بردم...انگشتم به شی ریزی برخورد کرد...انگشتم رو بیشتر کشیدم تا اینکه تونستم انگشتر ظریفی رو تو دستم بگیرم...بلند شدم ودستمو به طرف نیما گرفتم:
-بفرمایید...
نیما با تعجب کف دستش رو بالا آورد و من انگشتری که نگین زیبایی روش قرار داشت روی کف دستش گذاشتم وبا گفتن شب بخیر با عجله به اتاق برگشتم...لباس حریرم رو در آوردم وروی تخت پریدم،صورتم رو بین متکام فرو بردم و جیغ خفه ای کشیدم...دستمو مشت کردم و چند بار روی سرم زدم:
-ای دختره خنگ...یعنی پیش خودش چی فکر میکنه؟...فردا چطور تو چشماش نگاه کنم؟...
برگشتم و چشمامو به سقف دوختم یه لحظه لبهای نیما روی سقف ظاهر شد:
-ولی عجب لبهایی داشت...خدایا همه چی بهش دادی هاااا...
تازه یاد انگشتر افتادم یعنی اون انگشتر برای کی بود؟...
***
فردا صبح نیما برای صبحونه به آشپزخونه اومد..منم مشغول آماده کردن میز بودم...نیما کمی از قهوه اش رو خورد...ابروهاش رو درهم کرد انگار قهوه خیلی داغ بود...مواظب خودت نیستی مواظب لبات باش که امانتن پیشت شازده....ولی چهره این ارباب ماهم دو حالت بیشترنداشت،یا اخمو بود یا در حال پوزخند زدن.فکر کنم لبهاش تا حالا به خنده باز نشده البته فقط واسه دید زدن لبای مردم...
میخواستم از آشپزخونه بیرون بزنم که گفت:بشین
خدا به دادم برسه.باز چی از جونم میخواد؟راه رفته رو برگشتم و روی صندلی مقابلش نشستم.سرمو پایین گرفتم و با انگشتای دستم بازی میکردم که گفت:
-فردا برای ناهار مهمون دارم!
حتما بازم تمرین داشت...بدون اینکه نگاش کنم پرسیدم:چند نفرن؟
-بیست نفر!!!
سرمو طوری بالا گرفتم که گردنم صدا داد.بیست نفر؟چه خبر بود؟لابد توقعم داشت من واسشون تدارک ببینم؟

@romangram_com