#مهسا_پارت_41

-هی بهش میگم برو بخواب حرف خودشو میزنه...من کمک نمی خوام...توی الف بچه می خوای چه کاری واسه من انجام بدی؟...
حرفش و کاری که داشت باهام می کرد واسم خیلی سنگین بود...برای همین به زور بازوم رو از بین دستش بیرون کشیدم و جلوش ایستادم:
-خیلی هم می تونم کمک کنم...
نیما ایستاد ودست به سینه گفت:
-مثلا تو با اون دستای کوچیکت که به زور به کمرت میرسه چه کمکی میتونی به من بکنی؟...
با پرویی توی چشماش نگاه کردم:
-خیلی کارا...
نیما که انگار سوژه ای برای فراموشی بی خوابی امشبش پیدا کرده بود به من با ابروهای بالا رفته نگاه کرد و سر تا پام رو مستفیض نگاه پر تمسخرش کرد:
-مثلا؟...
نفسم را با حرص بیرون دادم:
-دنبال چی میگردین؟
-هیچی...نصف شبی بیدار شدم ببینم فضولم کیه که خدا رو شکر پیداش کردم...راست می گن آدمای فضول قد کوتاهن...
-هرکی گفته غلط کرده با ت....
با دیدن اخمهای درهمش که منتظر کلمه آخرم بود لبهام رو به دندونم کشیدم وسرم رو پایین انداختم...تقصیر خودته که هی بهم گیر میدی:
-داشتی میگفتی؟
سرمو بلند کردم که نگاه نیما روی لبهام سر خورد،نگاش تنمو داغ کرد...سریع دندونم رو از روی لبم برداشتم و مثل خودش اخم کردم...اما نیما نگاش رو از روی لبهام برنداشت تا اخمهای غلیظم رو ببینه...منم از روی قصد به لبهایش خیره شدم....جووووون...لباشو...از نزدیک چه خوشملن...یعنی تا حالا کسی روهم ب*و*سیده؟...ای حرومش بشه...محو لبهای نیما بودم که لبخندش را از نزدیک دیدم...سریع چشمامو بالا بردم...برق چشماش رو بوضوح دیدم...وای خدا من خواستم کارشو تلافی کنم ولی میخ لباش شده بودم...حالا این فک میکنه منم بعلــــــه...ای خدا آبروم رفت...آب دهنم رو قورت دادم وبا شرم به مبل اشاره کردم:
-شاید من بتونم کاری کنم...دست من ظریفتره...حتما زیر مبل میره...

@romangram_com