#مهسا_پارت_40

نیما اما تک زد...یعنی توی اس ام اس دادنم باید نشون بده مغروره...خب تو هم میگفتی شب خوش...
ساعت نزدیک یک شب بود،با لبخندی که روی لبام نشست خواب رو مهمون چشمام کردم...
***
صبح فردا ستایش مرخصی گرفت وباهم برای گردش به بازار رفتیم...خط ایرانسلی خریدم وتوی گوشی که ستایش برام گرفته بود گذاشتم...کلی بابت روند بودن خطم ذوق کردم...ستایش با گفتن"مردم خط روند ثابت می خرن ککشونم نمیگزه اونوقت آباجی ما با چنین خطی از حال میره" باعث خندیدن جفتمون شد...کلی توی بازار گشتیم ولی من بجز اون خط ایرانسل چیزی نخریدم آخه هنوز سر ماه نشده بود گرچه ستایش اصرار میکرد چیزی بخرم ولی مورد قبول من نبود...اما بقول نیما خان همپای من پوست بازار رو از بیخ وبن کند...کافی بود از چیزی خوشش بیاد سریع کارت میکشید و بنگ،...خرید مورد علاقه اش به پاکتهای توی دستش اضافه میشد...میگن پول به آدم خوشی میده همینه...کی میشه منم با گفتن یه بنگ شایدم دوتا بنگ بنگ گفتن دستای خالیمو از عقده این پاکتهای خوشگل در میاوردم...
ظهر خسته وگرسنه به خونه برگشتیم ودلی از عزا در آوردیم...ستایش خل وچل با اون هیکل تپلش ته بشقابشو هم خورد و لیس زد...اونشب هم مثل شبهای گذشته به نیما تا نصفه های شب اس دادم...از هر دری میگفتیم...قرار بود حرفای خیلی خصوصی نزنیم...مثلا فامیلیت چیه...ننه بابات کین...کارت چیه...خلاصه از این حرفا...مث دو تا دوست از احوال پرسی شروع می کردیم وبا شب بخیر به اتمام می رسوندیم...نیما شخصیت شیطونی داشت...بعضی وقتا سعی میکرد حرفای 18+ بزنه ولی من بحث رو عوض می کردم...به گفته خودش تا حالا با هیچ دختری اینقد نخندیده...یعنی نیما پشت این اس ام اس ها می خندید؟....!!!!!!!باورش برام سخت بود...دلم برای عمارت مخصوصا آشپزخونه عزیزم تنگ شده بود...این نیمای بیشعورم زنگ نمیزد که حداقل بگه برگرد...همون چندباری که احوالمو از عمو رضا پرسیده بود دیگه خبری ازش نشد...بخاطر آرامش خودمم شده باید برگردم عمارت سفید خودم...اوووخ چه خودمی بهش چسبوندم هااااا....
* * *
از روزی که برگشتم عمارت نه نیما باهام کار داشت ونه علی آقا...انگار توی هفته پیش هیچ اتفاقی نیفتاده بود...من به شخصه توی انگیزه خلق این دوتا بشر مونده بودم...حاضرم قسم بخورم تنها کسی که از برگشتنم ذوق کرد امیر بهادر سلحشور بود اونم فقط برای اینکه سرگرمی مضحکش برگشته ...طول هفته اتفاق خاصی نیفتاد واس دادنهای نیما هم کم شده بود...آخر هفته هم خاله فاطمه وهمسرش برای تمیز کردن عمارت وباغ اومدن ولی ستاره بخاطر شروع شدن امتحانات میان ترمش نتونست بیاد...همراه خاله عمارت رو توی دو روز تمیز کردیم وآشپزخونه روهم شستیم...منم با درست کردن کیک توت فرنگی همه رو به یه عصرونه ساده در انتهای باغ دعوت کردم،اون روز نیما و گروهش ضبط صدا داشتن برای همین دیر وقت به خونه اومد و بدون اینکه شامی بخوره به اتاقش رفت...
لباسهای فرمم رو با لباس خواب عروسکیم که با اولین حقوقی که نیما زودتر از موعد پرداخته بود خریدم،عوض کردم...لباسی سفید با حاشیه های صورتی...خرس پشمی ونرمی هم روی سینه اش خودنمایی میکرد...شلوارک کوتاهی داشت...حیف که برای حقوقم نقشه کشیده بودم وگرنه روفرشی های عروسکی اش رو هم می خریدم...موهامو باز کردم وبا دست اونا رو چند بار به هم ریختم...صبح با عجله شسته بودمشون و هنوز کمی نم داشتن...از خستگی زیاد زود خوابم برد...
نیمه های شب از خواب بیدارشدم...انگار کسی تو راهرو راه می رفت وپاهاشو روی زمین می کشید...از روی تخت بلند شدم وچراغ اتاق رو روشن کردم...در اتاق روبه آرومی باز کردم وسرکی توی راهرو کشیدم...اما کسی توی راهرو نبود... مطمئن بودم که صدای راه رفتن کسی از پشت اتاقم می اومد...بیشتر خودم رو خم کردم و سعی کردم سالن رو ازنظرم بگذرونم...از دیدن قامت بلند وسایه که انگار دنبال چیزی میگشت وحشت کردم ولی تشخیص هیکل پر وبلند نیما کار سختی نبود...به سمت تخت برگشتم ولباس حریر بلندی را دور خودم پیچیدم...از اتاق خارج شدم ویکی از لوسترهای کنار دیوارسالن رو روشن کردم...نیما تا کمر زیر مبلی خم شده بود وسعی داشت چیزی رو با نوک انگشتاش از زیر مبل رد کند...با روشن شدن سالن سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد:
-دنبال چیزی میگردید آقا...
نیما دوباره خم شد وتلاشش رو بیشتر کرد:
-نه...برو بخواب...
به سمتش رفتم که متوجه شد و داد زد:
-کری؟...میگم برو بخواب دیگه...
با دادی که سرم کشید وحشت کردم وقدمای آمده ام رو برگشتم:
-ببخشید آقا ...صدا می اومد منم بیدارشدم...گفتم شاید به ک...
نیما بلند شد وبه سمتم اومد...اینقدر حرکتش ناگهانی بود که بقیه حرفم تو دهنم خیس خورد وبا ترس به دیوار تکیه دادم اما اون با عصبانیت به سمتم اومد و بازوم رو بین دستاش گرفت و با خودش به سمت راهرو کشوند:

@romangram_com