#مهسا_پارت_36
-خوبم خاله جان...ممنون...
باز هم صدای نیما بگوشم رسید:
-من باید برم سرکار...علی رو میفرستم کارای ترخیصشو انجام بده...
نگاهی به گوشه اتاق سفید رنگ انداختم...نیما به سمت در رفت وقصد خروج داشت ولی برگشت وبا نگرانی نگام کرد...توی نگاش پشیمونی رو میدیدم اما دلم باهاش صاف نشد..تموم حس نفرتم رو توی نگام انداختم و نثار وجود بی ارزشش کردم...نمیدونم چی شد که سرشو به زیر انداخت وبیرون رفت:
-خوردی بدبختو...طفلک فهمیده چه غلطی کرده...تو ببخشش...
خاله کنارم روی تخت نشست وکمکم کرد که بشینم:
-خدا رو شکر که بیدارشدی...نیما مثه مرغ پر کنده بالا وپایین می پرید...این دوشب به همه سخت گذشت!
-دو شب؟!
ستایش انگشتای داغمو بین دستاش گرفت:
-آره عزیزم...دو شبه که خواب وخوراک ازمون گرفتی...بابام تا دوساعت پیش پیشت بود ولی باید میرفت سرکار...الان خوبی؟
-آره خوبم...چه اتفاقی واسم افتاده؟
-هیچی فقط واسه دو روز مردی ما هم واست ختم گرفتیم...
خاله خم شد وپس گردنی جانانه ای به ستایش زد:
-ای دختره ورپریده زبونت واسه کلمات خوش نمی چرخه؟
-چرا میزنی مادر من؟...دروغ میگم بگو دروغ میگی...مهسا نمیدونی مامان چطور مثه ابر بهار واست گریه می کرد...بابا که کمرش خم شد...نیما هم که قربونش برم واسه اولین بار قیافه نگرانشو دیدم...
-اما من فقط سرماخورده بودم...چیزی یادم نمیاد...
-مهسا خدا بهت رحم کرد...دیروز که بهم گفتی گوشیت سوخته،منم دلم نیومد بی گوشی بذارمت...بهر حال اتفاقی چیزی پیش می اومد،لازمت میشد...برای همین عصر رفتم بازارو واست گوشی خریدم...ساعت 8شب بود که رسیدم عمارت...علی آقا در رو واسم باز کرد...گفتم با توکار دارم...گفت آقا مهمون داره...خلاصه سرت رو در نیارم...یه یک ساعتی با این نگهبان پسر عموم دست وپنجه نرم کردم تا اجازه داد بیام توی عمارت...وای مهسا دروغه اگه بگم وقتی پامو گذاشتم توی عمارت کر نشدم...کل خونه رفته بود رو هوا...لامصبا عجب آهنگی ساخته بودن...نمی خواستم مزاحمشون بشم...چون می دونستم اتاقای خواب بالا هستن دیگه پیش نیما نرفتم...طبقه بالا که اومدم هرچی صدات زدم جوابمو نمیدادی...اونقد این در اون در کردم تا بالاخره میون اون پتوهایی که دور خودت پیچونده بودی پیدات کردم....ولی چه پیدا کردنی...وای مهسا وقتی با اون صورت سرخ و زردت دیدمت رنگ از صورتم پرید...داشتی توی تب می سوختی...هر چی صدات زدم جواب ندادی... خیلی ترسیده بودم..دویدم طبقه پایین وبه اتاق کار نیما رفتم...هنوز قیافه متعجبشو وقتی که با صدای بدی در رو باز کردم و گفتم" مهسا مرد نیما"یادم نمیره...همچین از جاش پرید که سه متر بالا پریدم...با عصبانیت به سمتم اومد وسرم داد زد که چرا وسط کارش مزاحمش شدم...باورت میشه با گفتن..."مرد که مرد بدرک" چنان داغ شدم که نزدیک بود با همین چهار پاره استخونم فکشو پایین بیارم...از اون ورم سعی می کرد منو از میون چشمای بهت زده دوستاش بیرون کنه و منم با تقلا توی دستاش جون می کندم...بالاخره منو از توی اتاق پرت کرد بیرون...مهسا نمیدونی چقد بهم برخورد...دوباره درو باز کردم ولی اینبار اونقد مستاصل بودم یادم رفت سرش داد بزنم که حق نداره با من چنین رفتاری داشته باشه...فقط تونستم یه جمله بگم" نیما مهسا داره میمیره"...همین یه جمله باعث شد با عجله هر دومون به اتاقت بیایم...ولی...
@romangram_com