#مهسا_پارت_35
ای خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا منو بــــــــــــــــــــکـــــــــــــــش از دست این بیرحم سنگدل...نامرد...انسانیت توی وجودت نیست؟...صدای رفتنش رو شنیدم...با غمی که توی دلم نشست زانوهام سست شد...وقتی یادم میفته که توی اوج خستگیم اون کیک فنجونی ها رو درست کردم دلم بحال خودم میسوزه...تن خسته ام رو روی زمین انداختم..پاهامو تو شکمم جمع کردم وسرمو روی دستام گذاشتم...صدای هق هقم توی حمام پیچید...اولین عطسه ای که کردم محکم رو دستم زدم...سرماخوردگی رو توی وجودم احساس کردم...گلوم تیر کشید،اصلا حوصله ی سرماخوردگی رو نداشتم،مخصوصا سرماخوردگی های وحشتناکی که دچارش میشدم...نمی دونم چقد اونجا موندم که صدای نیما رو پشت در شنیدم...جونی تو بدنم نمونده بود که سرمو بلند کنم...تنم یخ زده بود...صدای برخورد دندونهام روی هم سوهان روحم شد:
-خاله ریزه زنده ای؟...بیا...نرفتم توی اتاقت...از حواله های تمیز توی کمدم برداشتم...پشت دره...بیا برش دار...من میرم پایین...دوستام یکی یکی دارن میان...پایین نیا...
دستمو با سختی به دیوار زدم و بلند شدم...پوست بدنم یخ زده و نوک دستام از سرما قرمز شده بودن...قفل دررو باز کردم...با ورود بادی سرد که از تهویه توی راهرو میومد بازم عطسه کردم...گلوم بازم تیر کشید...حوله رو که پای در بود برداشتم و دور خود پیچیدم...با اینکه حوله گرم بود ولی تنم رو گرم نکرد...با درموندگی به سمت اتاق رفتم...حسی تو بدنم نبود...لباسهامو پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم،خودم رو زیر پتو جمع کردم...چند دقیقه ای گذشت...اما بر خورد مداوم دندونهام روی هم هنوز ادامه داشت...با اینکه بشدت سردم بود ولی از درون می سوختم...چشمام از داغی زیاد مدام پرآب میشد...می تونستم خیسی متکا رو زیر سرم احساس کنم...دیگه نتونستم سرما رو تحمل کنم...به سختی بلند شدم وبه سمت کمد کنار تختم رفتم واز زیر لباسهای در هم وبرهمم پتوی دیگه ای برداشتم...سرم گیج می رفت...حتی توان اینکه چهار تا فحش آبدار به نیما بدمم نداشتم...زیر هر دو پتو رفتم...صدای تمرین کردن وزدن مداوم آهنگاشون به گوشم می رسید...سرم گنجایش اون همه صدا رو نداشت...متکا رو از زیر سرم برداشتم وروی گوشهایم گذاشتم...اینطوری بهتره...با اینکه موسیقی که تمرین می کردن قشنگ بود ولی آدم مریض که چیزی حالیش نمی شد...این آهنگها بجای اینکه آرومم کنن بدتر حالم رو خرابتر می کردن...برای یه لحظه جلوی چشمام سیاهی رفت...از بچگی بدنم ضعیف بود...زود مریض میشدم...دلم برای شب بیداری های مادر وچشمان نگران پدرم تنگ شد...تنها صدایی که از گلوم خارج شد گفتن یه جمله بود"مامان دارم میمیرم..."
***
-مهسا خانومی...بیدارشو تنیبل چقد می خوابی؟
می تونستم صدای ستایش رو بشنوم...ولی پلکهام خیلی سنگین بودن!
-مهول خانم؟...
ای درد بگیری ستایش،صدفه گفتم بدم میاد بهم بگی مهول...خانوادگی تو کار چسبوندن صفت به آدمن...زبونم انگار قفل شده بود...پشت دست راستم می سوخت...برای اینکه بفهمن بیدار شدم انگشتای دستمو تکون دادم...که صدای بم وگیرای نیما توی اتاق پیچید:
-ستایش انگشتای دستش تکون خورد...
با لمس دستای ستایش رو دستم تونستم به آرومی پلکهامو باز کنم...صدای پر بغض ستایش رو شنیدم:
-مهول وارد می شود...خرس قطبی چقد می خوابی هااااان؟...
ب*و*سه ی گرمی روی پیشونیم نشست...حالا می تونستم چشمای پر از اشک ستایش رو ببینم:
-م...من...کجام؟
-شبیه این فیلمای درپیت شد...عزیزم توی بهشتی...خدا رحمتت کنه...دختر خوبی بودی ولی زود بود بری جهنم برای همین برت گردوندن...خوووفی؟
خواستم دستم رو بالا بیارم که دستی روی دستم قرارگرفت:
-ای لال شی تو دختر...چیکار بچم داری...دور از جونش...سلام مامانم...خوبی؟...نگرانمون کردی!
خاله زهرا مامان ستایش حامی لحظه های پر از دردم...کسی که توی اوج بدبیاری و بی کسی دستاشو به سمتم دراز کرد...حالا با چشمای به غم نشسته اش واون لبخند مثه ماهش بهم خیره شده بود:
@romangram_com