#مهسا_پارت_34

-مهسا؟
ای خدا چی گفت؟...."مهسا"...چه با احساس، هیچکس اسمم رو اینطور صدا نزده بود حتی بابام:
-صدامو می شنوی؟باز کن این در لعنتی رو...می زنم می شکونمش ها
به در نزدیک شدم وتمام شرمم رو توی صدام ریختم:
-آقا من خوبم...ولی...چیزه...من...یعنی شما...نه...من...
-چی می گی تو ؟؟؟باز کن ببینم...چیزه دیگه چیه؟...بنال...
تموم حس های شیرین از وجودم پرکشید...مرتیکه...الله اکبر...هی می خوام با جنبه باشم نمی ذارن...با حرصی که توی کلامم بود پرروبودن رو یاد گرفتم:
-ببخشید...من حولمو با خودم نبردم...یعنی یادم رفت...میشه واسم بیارینش؟
صدای پووف کردن نیما رو شنیدم ولی متوجه کلماتی که بر زبان می اورد نمی شدم...اینبار بلند طوری که من بشنوم گفت:
-به من چه...مگه خدمتکارتم؟...اون تو میمونی تا یاد بگیری دفعه دیگه چیزی به این مهمی رو جا نذاری...
تو بهت حرفش بودم که صدای قدمهایی که از در دور میشد شنیدم...با ترس ومظلومیت سریع صداش زدم:
-آقا تو رو خدا...خیلی وقته این توئم...دیگه جون به پاهام نیست...معذرت می خوام!
صدای نیما توی حمام پیچید:
-نشنیدم که توی جملاتت لطفاً باشه...جملاتت رو تصحیح کن!
از عصبانیت لبهامو روی هم فشار دادم و چشمامو بستم:
-آقا...لطفا...حوله ...منو...واسم ...بیارید!
-نـــــــــــه...باید تنبیه بشی!!!

@romangram_com