#مهسا_پارت_33

-این عسل رو بذار تو یخچال...میرم استراحت کنم....واسه عصرونه بیدارم کن...راستی امشب همکارام میان...تمرین داریم...نمیخواد بیای پایین...فقط وسایل پذیرایی رو آماده کن،بذار دم دست...فعلا...
تمرین؟...از وقتی وارد این عمارت شدم این اولین باره دوستاش به اینجا می اومدن...یعنی باید صدای ساز وآهنگشون رو تا صبح تحمل می کردم...ای خدا...امشب چه شبی بشه...از یه طرف خوب شد دیگه لازم نیست از کسی پذیرایی کنم...شونه ای بالا انداختم وبا بی تفاوتی مشغول درست کردن کیک های فنجانی شدم...
به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم،یه ربع به پنج بود...یه ساعت دیگه باید نیما رو بیدار میکردم...یعنی این پسر دوساعت کار می کرد اینقد خسته میشد؟...یکی مثه من که از بوق سگ تا زوزه گرگ کار میکرد دیگه چی باید میگفت...خدایا جمالتو...کیکهای داغ رو تو ظرف شیشه ای گذاشتم...چای و قهوه رو آماده کردم...باید دوش می گرفتم...با اینکه هوا بهاری بود ولی کار کردن توی آشپزخونه با گرمای تابستون فرقی نداشت...به سمت اتاقم رفتم،بدون اینکه حوله ولباس هام رو با خودم ببرم،با ذوق توی حمام پریدم...سریعاً لباس های فرمم رودراوردم،پوووف...آزادی، نفسی ازسر آسودگی کشیدم...دوش آب ولرم جون تازه ای بهم داد...ای کاش می تونستم با نیما حرف بزنم که اجازه بده لباس فرم نپوشم...از الان به فکر تابستونم...فرم لباس طوری بود که الان توی فصل بهار بدجوری توش عرق می کردم دیگه وای به حال تابستون...حمومم که تموم شد تازه یادم افتاد حوله ام رو برنداشتم...دودستی توی سرم زدم...یعنی آخرشی مهسا...در حموم رو به آرامی باز کردم...با ترس موهای خیسم را به پشت گردنم بردم وسرکی به بیرون حموم انداختم...خدا رو شکر کسی تو راهرو نبود...با مظلومت نگاهی به در اتاقم انداختم...دو در فاصله حمام تا اتاقم بود...نه...اصلا راهی نداشت...نمیشد با تن وبدن لخت توی خونه راه بیفتم...من که خدای شانس بودم...کافی بود با این وضع هم برم توی راهرو...ووووی...خدایا به دادم برسه...
چند دقیقه ای کنار در حموم ایستادم...پاهام خواب رفته بودن ونیم ساعت دیگه هم باید نیما رو بیدار می کردم...
-مهسا خنگیه که زدی باید جمش کنی...بقول ستایش تو چنین مواقعی آدم باید پررو باشه...آره...من می تونم...
تاخواستم دهن باز کنم ونیما رو صدا بزنم...
-نه نمی توووونم...
توی آینه به صورت سرخ از خجالتم نگاه کردم...
-آخه بیشعور چلمن...تو رو داری که پررو هم باشی...خدایا به فریادم برس...پاهام گس گس می کنن...
پنج دقیقه ای هم گذشت...عزمم رو جزم کردم...بالاخره که باید از جایی شروع می کردم...گلوم رو صاف کردم وبا تمام قدرت نیما رو صدا زدم:
-آقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...آقــــــــــــــــــــــــــــای سلــــــــــــــحشـــــــــور...
نخییر صدامو نمی شنوه...کوه کندی که مثه خرس خوابیدی؟...اینبار همزمان با داد به در حموم هم زدم:
-آقــــــــــــــــــــــای سلـــــــــــــــحشور...آقا...تو روخدا صدامو میشنوید؟
-خاله ریزه؟
باشنیدن صداش پشت در حممم جیغ خفه ای کشیدم...نیما با شنیدن صدای جیغم با ترس گفت:
-خوبی؟باز کنن ببینم...چته؟؟چه خبره اون تو؟
با خوشحالی اشکای از سر ذوقمو پاک کردم:

@romangram_com