#مهسا_پارت_32

-لازم نکرده...همپا پیدا کردم...بمون خونه و کیکتو درست کن...خداحافظ!
صدای بوق پشت خط مثل سوهان روی اعصابم کشیده شد...چی گفت؟...همپا؟...یه ساعته دارم خودمو آماده می کنم اونوقت آقا زنگ زده می گه همپام پیدا شد...خودت کم پا داری یه چلغوز دیگه هم انداختی پی خودت...چشمامو محکم روی هم فشار دادم...فکر کرده اگه بمونم واسش کیک درست میکنم...بلدم نیست تشکر کنه...برو بدرک...امیدوارم یکی از ماشینای خوشگل نمایشگاتو بدزدن ومجبور بشی همپاتونو بفرستی بره وبرگردی سرکارت...خدایا مرامتو شکر...پوسیدم تو این خونه...
به اتاق برگشتم ولباسهام رو با حرص در آوردم...آرایشم رو پاک کردم وبه آشپزخونه برگشتم...عمرا برات کیک بپزم...حوصله آشپزی نداشتم...ولی واسه ناهار علی آقا هم شده مجبور بودم چیزی درست کنم...توی یخچال گوجه زیاد داشتیم،تصمیم گرفتم برای خودمون املت درست کنم.
وقتایی که نیما نبود علی آقا به آشپزخونه میومد و با هم غذا می خوردیم...علی آقا روی بشقابش خم شده بود و با آرمش بدون اینکه صدایی از دهنش در بیاد غذاشو می خورد...پیش خودم گفتم این علی خان از شازده سلحشور مرموزتره...خیلی باهام کم حرف میزد...در حد سلام چطوری؟...از این مزخرفات روزمره...چیزی ازش نمی دونستم...برای اینکه این سکوت رو بشکنم رو بهش کردم وگفتم:
-غذا خوب شده؟
-اوهوم...
همین "اوهوم"؟...ای لال بشی...زبون نداری؟...من توی این عمارت دیوونه نشم خیلیه...دِ حرف بزن...
-میگم علی آقا تنها زندگی میکنی؟
با این حرفم طوری سرش رو بالا گرفت وحقیرانه نگاهم کرد که از سوالم پشیمون شدم:
-منظورم اینه که ازدواج نکردین؟
بدتر شد که...چرا قیافش اینجوری جمع شد....چی پرسیدم ازت یابو...اصلا می خوام صد سال سیاه حرف نزنی...بخدا این منظورمو چیز دیگه ای برداشت کرد...بزنم تو سرش مرد گنده:
-دستتون دردنکنه...خداحافظ
علی آقا از روی صندلی بلند شد بدون هیچ حرفی بیرون رفت...یعنی مهسا نیستم حال این عموبداخلاقو رو نگیرم...خجالت نمیکشه...آخه تو چی داری که من بخوام بهت نخ بدم...چه خودشو تحویل گرفته؟
-کی خودشو تحویل گرفته؟
با شنیدن صدای نیما که تو چارچوب در ایستاده بود شوکه شدم،از چشماش شیطنت میبارید:
-هیشکی آقا...بخدا داشتم با خودم حرف می زدم!
نیما مشکوک جلو اومد و پلاستیک سفید رنگی رو روی میز گذاشت:

@romangram_com