#مهسا_پارت_31
-ســتایــــش....
با دادی که سرش کشیدم از ته دل خندید:
-باشه بابا غلط کردم خودتو عشق است...حالا با این موبایلت چیکار کردی که سوخته؟...زنگ زدی آمریکا؟...
-نخیییرم...افتاد تو ماشین لباسشویی...
-اووهکی...الحق والانصاف خانوم عمارت خودتی وبس...چه بهتم میاد...فک کن با لباسهای فاخر بری دم لباسشویی و بخوای لباسهای نیما رو بشوری...آخ تصور کردنت چقد خنده داره...جان ستایش بهش فکر کن...
گرچه از تشبیه ستایش خنده ام گرفته بود اما اگه صدای خنده ام رو میشنید خدا رو بنده بود ویه سوژه واسه مسخره پیدا میکرد:
-خیله خب تو هم با اون افکار پوچت...اگه تونستم میام پیشت...کاری نداری؟
-نه فدات...برو به خانومیت برس...
با حرص بدون اینکه حداحافظی کنم گوشی را گذاشتم.
-بچه پررو...خانوادگی عقل ندارن بخدا...مظلوم گیر بیارن رفتن رو مخش...اعصاب که واسه آدم نمی ذارن...
نگاهی به ساعت انداختم...ربع ساعت تمام ستایش خل وچل وقتمو گرفت...سریع به اتاقم رفتم ومشغول شدم...کمد لباسهام رو باز کردم...خدا روشکر نیما هفته پیش بهم پول داد تا برای خودم لباس بخرم...لابد می دونست یه جایی بدردم می خوره...منم از داغ دلم رفتم سه تا مانتو وشلوار خریدم...با وسواس زیاد مانتوی کرم رنگ وشلوار لی مشکی ام رو برداشتم...شال سیاه رنگی با حاشیه های کرم رنگ هم باهاش ست کردم...آرایش ملایمی کردم...نگاهی به خودم تو آینه قدی توی راهرو انداختم...قربون قد و بالای نداشتم رفتم وبا خوشحالی به سمت باغ عمارت رهسپار شدم...ای خدا یعنی میشه من یه روز خانوم این خونه بشم...صدای پوزخند توجه ام رو به عکس امیر بهادر چرخوند...ای بر پدرت...صلوات...چقدر دوست دارم حالتو بگیرم...روبه روی تابلوش ایستادم وچشمام رو تنگ کردم:
-چیه پوزخند میزنی؟...بایدم مسخره کنی من کجا ونیمای دیلاق شما کجا...یه زمین وآسمون بینمون فرق هست...ولی آقای امیر خان از قدیم گفتن آرزو بر جوانان عیب نیست...حالا شما بخند...اشکال نداره...دور منم میرسه...ما که رفتیم عشق وصفا...
هنوز از تابلو دور نشده بودم که برای بار دوم زنگ تلفن تو سالن پیچید:
-عمارت سلحشور بفرمایید...
-نمیخواد هر بار تلفن زنگ زد این جمله رو بگی...فقط بگو بفرمایید...مگه شرکته که راهنمایی می کنی؟...کجایی؟
صدای نیما بود:
-سلام آقا...چشم...خونه ام...می خواستم زنگ بزنم آژانس...
@romangram_com