#مهسا_پارت_30
-اِ...ستایش...من خانوم این خونه ام...نمیشه افکارت مثبت باشه...
-تو که آره خانوم هستی ولی اون عمارت صاحب داره...
مشکوک پرسیدم:
-اونوقت خانومش کیه؟
-خب معلومه مامان نیما... مارال خانوم...زن عموی خوبم...
نمی دونم چرا اما اگه ستایش اسمی از دختری می برد جداً وا می رفتم...دوست داشتم فقط خودم توی این خونه خانومی کنم...گرچه خانومی من یعنی خدمتگذاری به نیما خان سلحشور...خانومی هم به من نیومده آخه...
-زنده باشن...نگفتی بی من بهت خوش میگذره؟
-خیلی بی معرفتی مهسا...نمی گی یه ستایشی هم هست...گ*ن*ا*ه داره...تنهاست...چقد زدم تو سرم گفتم نرو...این دل بی صاحب من خون شد...
توی دلم گفتم اگه تو با داشتن چنین خانواده ای تنهایی پس من چی باید بگم؟..
-مهسا فدای دلت بشه...قول می دم وسط همین هفته بیام پیشت...خوبه؟
-اولا خدا نکنه فدام بشی...من فدایی زیاد دارم...نمی خوام شما اتفاقی واست بیوفته...دوماً نیست وسط هفته پیش اومدی؟...
-اولا صدبار گفتم گور این اعداد رو کندی از بس اول دوم کردی...دوماً شازده قد بلندتون نذاشت بیام...چیکار میکردم؟
-خاک تو سرت...چهارتا ناز می اومدی وسط شاید دلش نرم میشد...
-ستایش میزنم میکشمت ها...من کجام ناز داره که بخوام ناز کنم...اصلا بلدم؟...
-همینه دیگه...موندی رو دسته ننه بابای من...بیچاره مادرم هی میگه ستایش بنظرت مهسا قصد ازدواج داره یا نه؟...موند رو دلش نوه هاشو ببینه...
-ستایش به قرآن اگه نزدیکم بودی میزدم دهنتو سرویس میکردم...اصلا حالا که اینطوره نمیام ببینمت...در ضمن زنگ زدم بگم،گوشیم سوخته کاریم داشتی زنگ بزن عمارت...خداحافظ...
-اِ...اِ...اِ...بچه پررو چه زودم بهش برمی خوره...خب باشه نوه نخواستیم داماد که می تونیم داشته باشیم؟...
@romangram_com