#مهسا_پارت_37

ستایش نگاهی به مادرش انداخت،احساس کردم تردید داره بقیشو بگه:
-بعدش چی ستایش؟...چه اتفاقی افتاد؟
-ستایش بلند شد وعمیق چشمامو ب*و*سید طوریکه احساس کردم این ب*و*سه توی دلش مونده بود:
-الهی ستایش واست بمیره....چرا با خودت همچین کردی؟...بهت گفتم فقط کافیه بهم بگی نمیخوای کار کنی بخدا خودم غلامت میشدم...الان خوبه که همه رو نصف عمر کردی حتی اون نیمای بیچاره رو....
-ستایش چی شده؟...بخدا من حالم خوبه...ببین سالم سالمم...بخدا من مشکلی با کار کردن توی اون عمارت نداشتم...آخه چی اتفاقی افتاده که انقد تو رو بی تاب کرده...
ستایش به روی صندلی برگشت:
-وقتی رسیدیم به اتاقت که دیر شده بود...تو...تو...تو داشتی تشنج میکردی...من از ترس همون جا روی زمین نشستم ولی نیما سریع پرید روی تخت وروی زانوهات نشست وبا دوتا دستاش مچای دستتو گرفت...مهسا وحشتناک بود....دردناکه وقتی ببینی عزیزت جلوی چشمات داره جون میکنه...بخدا نکشیدم مهسا...
با تعریفی که ستایش از حادثه اون شب میگفت مو به تنم سیخ شد...تشنج؟...تا حالا تو عمرم تشنج نکرده بودم:
-اگه نیما نبود از زور تشنج میمردی...با فریادی که نیما سرم کشید بلند شدم وکمربندشو باز کردم...بهم گفت کمربند رو توی دهنت بذارم وگرنه فکت قفل میشه...بهر سختی بود کمربند روباز کردم...ولی فکت خیلی سفت شده بود...نیما هم فقط سرم فریاد میزد...نتونستم...زورم نمیرسید...نیما بهم گفت بیام بالای سرت ودستاتو سفت بگیرم...وخودش با زور فکتو باز کرد اما نتونست هم فکتو بگیره هم کمربندو تو دهنت بذاره برای همین سریع کف دستش رو به حالت عمود توی دهنت گذاشت...اگه بگم از درد می خواست فریاد بزنه بخدا دروغ نگفتم ولی هیچی نگفت...فقط با التماس بهت نگاه می کرد تا تمومش کنی...ولی توی نامرد هنوز ادامه میدادی ودل هردمونو سوزوندی...همینکه تشنجت تموم شد نیما بغلت کرد...سریع آوردیمت بیمارستان...بخاطر تب شدید دو روز توی کما بودی...مهسا تو روخدا بیشتر مواظب خودت باش...همهمون این دو روز داغون شدیم!!!
حرفای ستایش مدام توی سرم می پیچید...تشنج...نیما...دستش...تلاش برای نجات جونم...باورش برام سخت بود...اگه ذره ای احساس داشت نمی ذاشت یه ساعت توی حموم سرد بدون لباس بشینم...اما با حرفایی که ستایش زد دلم آروم شد...دیگه ازش متنفر نبودم ولی هنوز دوست نداشتم بخاطر کاری که باهام کرد ببخشمش...4ساعت بعد از بیدار شدنم دکتر بالاخره اجازه ترخیص داد ومن برای استراحت بیشتر به خانه عمو رضا پدر ستایش رفتم...نیما چند باری به عمو زنگ زده بود واحوالم رو پرسید ولی اینکارش هم باعث نشد ببخشمش...شب زود به تخت خواب می رفتم تا به بهانه خسته بودن تنها باشم...اگه میمردم از این زندگی سگی راحت میشدم...به زخم روی مچ دستم خیره شدم...خاطرات بد زندگیم به ذهنم هجوم آوردن...ساعت از 12شب گذشته بود که صدای ویبره گوشی که رو که دوساعت پیش توی لباس زیرم گذاشته بودم منو به خودم آورد...یادم اومد که قبل از اینکه به خونه عمو رضا بیام چند دست لباس به اضافه گوشیمو هم با خودم آورده بودم...اما چون این گوشی خراب بود پس باید در جای مخصوصش محفوظ میشد...خوشبختانه ستایش خواب بود...گوشی رو درآوردم...نیما اس داده:
-سلام...بیداری آنا خانوم؟...
دیلاق نامرد...میدونی چقد ازت بدم میاد...ای کاش سرما بخوری اونوقت تو تب بسوزی...منم بایستم بالای سرت وبهت بخندم...سریع نوشتم:
-علیک...بیدارم...کاری داشتی؟...
-اوه اوه انگار خانم بدجور عصبانی هستن...
-نخیرم من عصبانی نیستم...
-چرا دیگه عصبانی هستی...ولی من می دونم چرا اخم کردی...
لحظه ای اخمای گره کرده ام از هم باز شدولبخندی به لبم نشست...اینم یه راه واسه فراموشی مشکلاتم...با ذوق نوشتم:

@romangram_com