#مهسا_پارت_3
-تا عمر دارم مدیون تو و خانوادت هستم؛اگه شما نبودید معلوم نبود من چه آینده ای داشتم.
-خدا خواست که ما با هم آشنا بشیم؛بعدشم تو اینقدر دلت پاکه که خود خدا هم سرنوشت بدی واست نمیخواست
بعد خندید و نگاهی به ساعت رو میزی انداخت، به شوخی ادامه داد:
-حالام پاشو برو که کلی معطلم کردی،نگا ساعت چنده؟چهار صبحه من هنوز دارم با تو فک میزنم .اگه صبح خوابم ببره وبیدار نشم می کشمت...میدونی که جناب سلحشور بزرگ چقدر مقرراتیه،اگه دیر برم شرکت، اخراج شدن رو شاخمه...
خندیدم،راست میگفت،ستایش با اینکه تو شرکت پدرش حسابدار بود اما آقای سلحشور حتی از بقیه کارمندا بیشتر بهش سخت میگرفت،همیشه میگفت"دلم خوش بود به پارتیم که اونم پر"منم یه زمانی آرزو داشتم درس بخونم اما با مشکلاتی که سر راهم قرار گرفت قیدشو به ناچار زدم.پوفی کردم تا فکرهای همیشگی ازم دور بشن برای همین انگشت اشارمو به طرفش گرفتم:
-فقط یه سوال مونده؟
ستایش خمیازه کشداری کشید و سرشو به نشونه اینکه چه سوالی کج کرد...
-نگفتی پسر عموی گرامت چه کاره اس؟
-راست میگی منم یادم رفت...نیما نمایشگاه ماشین داره،البته این نمایشگاه مال پدرش بوده که به اسم پسرش کرده و بعدشم که عازم لندن شدن...اینم بگم که شازده ی ما آهنگساز حرفیه ای هم هست...تا حالا چند جا کنسرت داشته...تو کارشم موفق بوده...خدا واسش زیاد کنه...ما که بخیل نیستیم...
با تعجب نگاش کردم،یه حرص عجیبی توی کلامش بود برای همین به زبون آوردمش:
-حالا چرا حسودی می کنی؟
-حرف تو دهنم میذاری؟من و حسودی؟این اسمش حسودی نیست،بهش میگن "حیف این همه ثروت و قیافه و موقعیت تنها واسه یه نفر که از دماغ فیل افتاده"...دروغ میگم بگو دروغ میگی...
-باشه تو درست میگی...من که ندیدمش ولی با توجه به این توصیفات که ازش کردی بشدت علاقه پیدا کردم از نزدیک ببینمش!
ستایش درحالی که همراه خمیازه کشیدن منو روی تخت می خوابوند گفت:
-اونم به وقتش...حالا بخواب که دارم از خستگی میمیرم...شب خوش...
-شب بخیر عروسک...
دو دستم رو زیر سرم بردم و به سقف اتاق مشترکم با ستایش خیره شدم،به اتفاقات فردا فکر کردم،به نیما و برخوردش،به اخلاق ورفتارش...زندگی وکارش...لبخندی رو لبم نشست، فکرکردن به نیما باعث شد امشب با تمام شبهای چهار سال پیشم فرق داشته باشه...لازم نبود هجوم افکار منفی همراه با بغض تنهاییم دوباره رو دلم بشینه ،منو از این دنیا جدا ودر دریای بی کسیم غرق کنه...حالا نیما برایم معمایی شگفت انگیز شده بود...جدولی پر از خونه های خالی که باید با پاسخگویی به تمام پرسشها اونو حل کرد...زیر لب آروم گفتم:
@romangram_com