#مهسا_پارت_2

لبخندی از سر اطمینان به ستایش زدم و گفتم:
-خیالت راحت باشه عزیزم،مشکلی پیش نمیاد.درسته که میگی اخلاق پسرعموت با بقیه متفاوته اما منم که بار اولم نیست،میتونم باهاش کنار بیام
ستایش بازم با لحن نگرانی گفت:
-امیدوارم فقط مهسا اگه...اگه یه وقت حرفی یا رفتاری ازش دیدی که ناراحتت کرد تو رو خدا به دل نگیر؛آخه هر کی رفتارشو دیده فرارو بر قرار ترجیح داده...
دستشو تو دستم گرفتم و با خنده گفتم:
-مثل اینکه داری با مهسا حرف میزنی ها؛نگران هیچی نباش؛بپا اون فرار نکنه...
ستایش هم خندید و گفت:
-آره راست میگی،راستی بابا گفت بهت بگم مگه دستم بهت نرسه،حسابتو میرسم،واست کار پیدا میکنم منو قبول نمیکنی اونوقت ستایش خوشمله دوتا حرف از کار زد شما طرف اونو گرفتی؟
با صدای بلندی خندیدم:
-مطمئنی که گفت ستایش خوشمله؟
-به جان خودم شبیه همین جمله رو گفت ولی خب به جای خوشمله پدر سوخته گذاشت...منم که دلم نمیاد بابام بسوزه...به جاش دختر خوشملش میشم...خوبه نه؟
-استدلالت منو کشته خانومی...
ستایش با شدت لب پاینش رو به دهنش فرو برد وچشماشو به بینیش نزدیک کرد که همین کارش باعث شد از ته دل بخندم...
-رو آب بخندی اتاقم لرزید دختر...در ضمن دور از جونت چرا کشته؟استدلالی که تو رو نیست ونابود کنه من سر میبرم...
یهو خنده رو لبهام خشک شد و اشک یار دیرینم تو چشمام حلقه زد.من چطور میتونستم محبتای این خانواده رو جبران کنم؟ستایش که متوجه ناراحتیم شده بود دستمو فشرد و گفت:
-قربونت برم باز رفتی تو فکر و خیال؟
بغض کرده گفتم:

@romangram_com