#مهسا_پارت_1
ستایش غلتی روی تخت زد و با لبخندی که روی لب داشت بهم خیره شد:
-میدونم اگه بخوای میتونی از پسش برمیای اما یادت نره که نیما خیلی سختگیره،شخصیت مغروری داره،بشدت مقرراتیه و چیزه که خیلی مهمه بهت بگم اینه که تا دلت بخواد وسواسیه،این یعنی کــــــارت دراومـــــده است،رو مسایلی که باب میلش نباشه به صورت هیستریک حساس میشه!
نگاه نگرانش رو دوباره به چشمام دوخت وگفت:
-خودت می دونی که نه من ونه خانوادم راضی نیستیم کار کنی،تو برای من خیلی عزیزی وتو این چند وقت که پیش ما بودی بهت وابسته شدیم،بهم قول بده مواظب خودت باشی وکوچکترین ناراحتی که پیدا کردی برگردی...بخدا دلم رضا نمیده خواهر خوشگلم بره خدمتکار اون چلغوز بشه با اون اخلاق گندش...اونقد غد و یکدندس که خانوادشم ولش کردن...
پوزخندی زدم و به پهلو دراز کشیدم:
-تو که گفتی خودش با خانوادش نرفت؟...یه جوری داری ازش حرف میزنی انگار می خوام از هفت خان رستم رد بشم و برم به جنگ دیو سپید...حالا این همه سختی که باید از پسر عموی ناناز شما بکشیم ارزش اینو داره که آخر کار یه شاهزاده ایی از همین عمارت گیرمون بیاد؟
ستایش با صدای بلندی قهقهه ای زد و لپمو محکم کشید که باعث شد با اخمی ساختگی اونو از کارش پشیمون کنم ولی ستایش رو که نداشت هیچی، پر رو هم بود...همچنان که به خنده اش که حالا آروم شده بود ادامه میداد رو بهم کرد و گفت:
-چرا که نه،کار خدا نشد نداره...به هر حال پسر عموی من بریز به پاش زیاد داره شاید اون بین شاهزاده شما هم پیدا شد...
ستایش دستاشو رو به آسمون کرد و درحالی که خدا رو مخاطب قرارداده بود و زیر چشمی هم به من نگاه می کرد با لحن مسخره ای گفت:
-قربون کرمت برم بمولا، این پایین ، اون گوشه گوشه های دنیات دو تا دسته گل مث ماه شب چهارده دارن میدرخشن...این تن بمیره بی زحمت،دستت طلا...اون شاهزاده ی ما رو بفرست پایین بلکهم بفهمیم بابا ما هم خاطر خواه زیاد داریم ...
سر این موضوع کلی با هم بحث کردیم وخندیدیم... خنده هایی که طعمشون رو دوباره در کنار خانواده جدیدم میچشیدم،اما ته دلم هنوز نگران بودم ومی ترسیدم...قبلا هم بصورت خدمتکار توی یه خونه کار کرده بودم اما بخاطر مسائلی نتونستم ادامه بدم،ستایش وخانوادش فکر کردن پشیمون شدم ودیگه نمی خوام ادامه بدم ولی چند شب پیش وقتی از تصمیمم که پیدا کردن کار دیگه ای بود با خبرشون کردم کلی متعجب شدن ولی از اینکه به تصمیمم احترام گذاشتن خیلی خوشحال شدم...چند روزی دنبال کار گشتم ولی سابقه وتحصیلات چیزی بود که من نداشتم واین کار رو برام سخت می کرد تا اینکه ستایش بعد از کلی این پا، اون پا کردن بهم گفت پسر عموش خدمتکارش رو اخراج کرده و یه مستخدم تمام وقت میخواد:
-مهسا؟
-جونم
لحن صدای ستایش ناراحت بود واین منو وادار کرد به حرفهاش گوش بدم:
-نیما پسر خوبیه ولی خب از بچگی اخلاقش با همه فرق داشت و مغرور بزرگ شده...هیچوقت با کسی صمیمی نبود البته با من خوب رفتار میکنه وشاید می تونم بگم تنها دختری بودم که خیلی راحت با من هم کلام میشدیم البته با کمی دعواهای کوچول موشول ولی خب این دلیل نشد که بشناسمش واز درون واحساسش باخبر باشم...اینا را گفتم که ازت یه خواهشی داشته باشم
روی تخت نشستم و پاهامو تو شکمم جمع کردم و به لبهای ستایش خیره شدم...اونم آب دهنش رو قورت داد وگفت:
-نمیگم نیما از دخترا فراریه ...نه اصلا اینطور نیست...دوست دختر زیاد داشته ولی پایبند هیچکس نشده...یعنی من ندیدم که بشه...احساسات هیچکس براش مهم نیست البته من وخواهرش پریسا فرق داریم...که این بحثش جداست ...ازت می خوام با اخلاقش کنار بیای...مطمئنم امتحانت میکنه چون تو دختر جوونی هستی و....خودت میدونی...اونم که پسر مشهوریه وصدالبته پولدار...دوست ندارم کسی پشت سرت حرف بزنه...قول میدی مواظب خودت باشی؟ من وقتی باهاش درباره تو صحبت کردم اصلا قبول نمی کرد...گفت مسئولیت تو براش زیاده...میدونی که منظورم چیه؟؟؟...کلی خواهش کردم تا قبول کرد تو واسش کار کنی مهسا....
@romangram_com