#مهسا_پارت_28

بهم برخورد...مرتیکه یلغوز،بی جنبه،دختر باز...حالا انگار خودش تحفه اس:
-همه بهم میگن نازم ولی من که نمی گم ماستم ترشه...
با فرستادن این پیام با صدای بلندی خندیدم که امیر بهادر اخم غلیظی کرد:
-چیه عسیسم...تو که منو خوردی...باز کن اخماتو...یک...هیچ...میگم بازنده ای خان عمو...
نیما اس زد:
-امیدوارم دختر صادقی باشی...می تونم زنگ بزنم صداتونو بشنوم؟
ای وای به این جاش فکر نکردم...سریع اس دادم:
-جایی هستم نمی تونم بحرفم...اشکال نداره اس بدیم؟؟
نیما بعد از چند دقیقه اس داد:"منم سرم شلوغه تو که باید منو بشناسی...کارم زیاده...شب بهت اس میدم"...
از روی مبل بلند شدم،دستگاه پخش رو روشن کردم و با شوقی که به جونم افتاده بود روبه روی سلحشور بزرگ مشغول رقصیدن شدم:
-بیا قر بده امیرررررجووووون...
صدای پخش زیاد نبود برای همین صدای تلفن رو شنیدم و با توجه به آخرین کسب اجازه ای که نیما خان فرمودن مبنی بر جواب دادن تلفن،من هم تلفن رو برداشتم:
-عمارت سلحشور بفرمایید...
باشنیدن صدای نیما که مشغول صحبت با کسی بود احساس ترس کردم...نکنه فهمیده من بودم...وای خدا غلط کردم...
-الو...الو...خاله ریزه؟...
با تحکم جواب دادم:
-بله...توی دلم داد زدم "نردبون"...بفرمایید...

@romangram_com