#مهسا_پارت_27
تازه یادم افتاد که اون شماره منو نداره...فکری شیطانی به مغزم اومد...اونطور که ستایش گفته بود اهل دوست دختر بود بدجور...پس بذار منم یه سرگرمی جدید داشته باشم...اگه کار بیخ پیدا می کرد فوقش یه خط ایرانسل جدید می خریدم...برای همین اس دادم:
-سلام...
چند دقیقه ای گذشت ولی جوابی نیومد...بیخیال شدم که به ستایش زنگ بزنم که گوشی تو دستام لرزید:
-سلام...افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
ابروهایم از فرط تعجب بالا رفت...بیشعور با غریبه ای که نمیشناسه چه لفظ قلم حرف میزنه اونوقت به من که میرسه واق واق میکنه...ای حالتو بگیرم نیما خان سلحشور...
از اتاقم بیرون زدم و به سالن طبقه پایین رفتم،روبه روی تصویر امیر بهادر نشستم وانگشت اشاره ام رو به طرفش گرفتم:
-حالی از این نوه ات بگیرم که توئه خان زاده توی این تابلو نقاشی واسم بندری برقصی...
احساس کردم امیر بهادر بهم پوزخندی زد، خنده ای از روی حرص زدم وگفتم:
-باشه بخند....مهسا نیستم اگه پسرت رو به زانو در نیارم...به من می گن....به من میگن...خب هر چی....اصلا اسمم رو عوض می کنم میذارم عشرت...آره عشرت خوبه...
امیر بهادر با غرور نگاهی بهم انداخت وبا اون نگاش که نا کجاآبادم رو سوزاند فهموند که بچرخ تا بچرخیم... اس دادم:
-یه آشنا...شما خوبید؟
-منو میشناسی؟
-کم وبیش...
-خوبه...حالا این آشنا رو چی صدا بزنم؟
کمی فکر کردم..."مهتاب"...نه نه...یه اسم باکلاس...اووم"سارا"...نه نه سارا زیاد هست..."آنا"...آره آنا قشنگتره...سریع اسم دادم:
-آنا...اسمم چطوره،قشنگه؟
-عالیه...خوشم اومد...باید بهت بیاد...خوشگلی؟!
@romangram_com