#مهسا_پارت_26

ایستادم وسینی خالی رو با دو دستم گرفتم:
-بله آقا؟چیزی می خواید؟
-نه چیزی نمی خوام...فقط می خواستم بدونم می تونی کیک دیگه ای هم بپزی؟
-چه کیکی؟
نیما خم شد واز کنار میز مجله ای برداشت و عکس کیک شکلاتی رو که روش خامه های سفیدی کار شده بود نشونم داد:
-مثل این...
حس شیطنتم گل کرد وخنده ی شیطانی روی لبام اومد البته این خنده رو از درون انجام دادم وگرنه به دیلاق جون بر می خورد،صداموصاف کردم:
-اوهوم...ببخشید آقا راستش توی اون دفترچه نوشته چربی زیاد براتون خوب نیست واز ظواهر این کیک هم پیداست که بسیار پرچرب تشریف دارن...
وای که چه حالی کردم وقتی قیافه ی پنچرش رو دیدم...یعنی خدا دستت درست...دق دلیمو سرش خالی کردم...اوخیش...دلم واشد...
-همین یه بار اشکال نداره...خامه روش کم بزن...فردا واسه عصرونه آماده باشه...
ای تو روحت کنن نردبون...نگا تو رو خدا لنگاش از بس درازه سه مترش رفته زیر میز...کارت دراومد مهسا خانوم...
-چشم اقا...با اجازه...
نگاهی به آسمون کردم بلکه چهره خندون خدا رو ببینم که این بنده اش روبدجوری ضایع کرده...
***
صبح زود نیما با عجله به آشپزخونه آمد و آخرین کیک فنجونی رو از تو ظرف شیشه ای برداشت وبدون کلامی از عمارت بیرون زد،تو این چند روز حسابی سرم شلوغ بود،نیما بعد از خوردن کیک سفارش شده اش که خیلی ازش خوشش اومده بود دیگه هر روز صبح مجله ای رو ورق میزد و با ذوقی که هیچوقت ازش انتظار نداشتم سوال تکراریش رو می پرسید:"اینم بلدی درست کنی؟" وهمین جمله اش آه از نهادم در میورد، اما دیدن ذوقش که با هر بار خوردن کیک بیشتر میشد منم لذت می بردم واز اینکه استعدادم جایی بدردم خورد غرق خوشحالی می شدم...اما کیک فنجونی فرق داشت...اون ظرف شیشه ای که نیما اسمش رو ظرف کیک فنجونی گذاشته باید همیشه پرمیکردم چون آقا نمی تونستن از مزه اش دل بکنن...گرچه هیچوقت بخاطر درست کردن کیک ها از من تشکر نمی کرد ولی اون نگاش وقتی در خواست کیک تازه ای می کرد وبی شباهت به پسر بچه ای ملوس وخوردنی نبود دل بی طاقت منو میبرد ومجبورم می کرد با تمام خستگی که از کارهای خونه به جونم می نشست بازم براش بپزم...دیشب قبل از خواب بهم گفته بود فردا به عمارت نمیاد واین یعنی آزادی...قصد داشتم به ستایش زنگ بزنم تا با هم به بازار برویم وبه یاد قدیما حسابی خوش بگذرونیم...
بعد از انجام کارهای خونه و مطمئن شدن از اینکه کاری نمونده به سالن رفتم و با تلفن عمارت شماره ستایش رو گرفتم،طبق معمول خانم سرشون شلوغ بود وجواب نمی دادن،منم به اتاقم رفتم وبا گوشی براش اس دادم"امروز هستی بریم عشق وحال؟...بخدا پوسیدم تو این خونه..."...یه لحظه قیافه نیما جلوی چشمام ظاهر شد که مشغول خوردن کیک شکلاتی بود...سر خوش پیام رو برای ستایش فرستادم...که ای دل غافل پیام اشتباهی برای نیما رفت...با دو دستم محکم رو سرم کوبیدم و با التماس از ایرانسل تقاضا کردم پیاممو رد کنه ولی با اومدن گزارش ارسالش روی تخت وا رفتم...اونقداین دیلاق توی ذهن من رژه میره که بجای اسم ستایش،اسم نیما رو انتخاب کرده بودم...هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نیما پیامی فرستاد:
-یو؟(شما؟)

@romangram_com