#مهسا_پارت_25

دفترچه رو به اتاقم بردم تا سر فرصت مطالعه اش کنم.عصر هم برای عصرانه به آشپزخونه اومد وسینی غذا رو روی اپن گذاشت،با کف دستم محکم به پیشونیم زدم...یادم رفته بود سینی رو از توی اتاقش بردارم.تمام ظهر تا عصر هم مشغول پختن کیک فنجونی های کوچیکی بودم...نیما به آرومی ظرف غذا رو تو سینک ظرفشویی گذاشت،هول شدم و سریع بشقابش رو گرفتم که دستم به نوک انگشتاش خورد و لرزی رو به جونم انداخت:
-آقا بدین خودم بردارم...متاسفم فراموش کردم!
نیما انگار متوجه حرفهام نشد وعمیق نفسش رو به داخل ریه هاش فرستاد:
-کیک درست کردی؟
اما من محو ظرف خالی فسنجون شدم:
-خاله ریزه کجایی؟ میگم کیک درست کردی؟
با شنیدن کلمه خاله ریزه دوباره عصبانی شدم ولی برای از بین بردن احساسم سریع برگشتم و به سمت میز بزرگ وسط آشپزخونه رفتم،در ظرف شیشه ای پایه بلندی رو برداشتم:
-بفرمایید...بله کیک درست کردم...توش هم چیزی نیست که شما بهش حساسیت داشته باشی!
نیما با تردید به ظرف شیشه ای پر از کیک های فنجونی خیره شد وبه آرومی به سمتش اومد و یکی از کیک ها رو برداشت،کاغذ دورش رو پایین کشید،یه لحظه از کاری که کرد خنده ام گرفت،با لذت خاصی کیک رو بو کرد وبعد با آرامش اولین گازش رو زد...نمی تونم بگم چقدر اون لحظه ذوق کردم وقتی برای اولین بار لبخند کجش را دیدم...نگاهی بهم انداخت:
-بد نیست خوبه...میشه خوردش!!!
همه حسم با گفتن دو تا جمله اش به باد فنا رفت...یعنی جون به جونش کنن اخلاقش از سگش بدتره...بدون گفتن جملاتی مثل"دستت درد نکنه ،گل کاشتی تو دختر یا مثلا عجب دست پختی داری" به سمت در آشپز خونه رفت اما با گفتن"میرم توی حیاط واسه من وعلی از این کیکا بیار" ذوقم ترکید وشاد وشنگول وسرخوش مشغول درست کردن قهوه شدم تا با کیک نوش جان کنن.
توی سینی یه فنجون قهوه برای نیما جوووون و یه فنجون چایی برای علی آقـــــا گذاشتم.تو این چند روز علاقه غذایی علی آقا هم توی دستم اومده بود.قهوه برای علی آقا ممنوعه.کافئین زیادش واسش ضرر داشت گرچه اگه هم بیماری نداشت بازم نمی خورد. بقول خودش تا وقتی چایی هست قهوه کیلویی چند؟.همین یه بار علی آقا گل گفتی...زبونت طلا...
نیما روی صندلی سفید رنگ توی آلاچیق نشسته بود وعلی آقا هم روی صندلی روبه روش مشغول نوازش سگ بدترکیبش بود...عجب ضد حالی...وسط راه ایستادم که نیما متوجهم شد...:
-وولف برو ته باغ...
سگ سریع ایستاد و به آرومی در حالی که دم زشتش رو تو هوا تکون میداد به ته باغ رفت... با گفتن خدا رو شکر سینی رو روی میز گذاشتم:
-آقا اگه چیز دیگه ای نمی خواید من برم استراحت کنم...
-می تونی بری اما قبلش...

@romangram_com