#مهسا_پارت_24

-همین خوبه بیارش توی اتاقم...
به جای خالیش خیره شدم و به اشکام اجازه ریختن دادم...چقد این عصبانیتها برایم آشنا بود...من این جنس زورگویی ها رو هم قبلا چشیده بودم...تلخ و زجرآور...اما هیچوقت نتونستم به طعم گس اون عادت کنم...با پشت دست اشکامو پاک کردم و به طرف میز رفتم تا غذاش رو به اتاقش ببرم...با چیدن ظرف غذا تو سینی و مرتب کردن لباس فرمم به طبقه بالا رفتم ودوبار به در اتاقش زدم:
-بیا تو...
به آوامی در رو باز کردم،نیما روی تختش دراز کشیده بود که با ورودم دستاش رو از روی چشماش برداشت و سر جاش جابه جا شد:
-بذارش روی تخت...
خم شدم وسینی غذا رو روی تخت گذاشتم:
-امر دیگه ای ندارید؟
سینی رو به سمت خود کشید و با دستش اجازه خروج داد...با نفرت بالای سرش ادایی درآوردم وبه سمت در اتاق رفتم که صدایش میخکوبم کرد:
-اون دفترچه رو خوندی؟ همونی که توی آشپزخونه اس؟
سرم را برگرداندم:
-بله...
-تو اون دفترچه نوشته بود من فسنجون دوست دارم؟
-نخیر...
-خوبه...توی فسنجونت روغن زیاد ریختی؟
-نخیر...
-من به روغن زیتون و مربای هویج حساسیت دارم لطفا اون دفترچه رو با دقت بخون که بعداً مشکلی پیش نیاد!
یه لحظه تمام صفحات دفترچه از جلوی چشمام گذشت و یادم افتاد که من دفترچه رو تا آخر نخونده بودم برای همینم با شرمندگی سرم رو پایین انداختم و با گفتن معذرت می خوام اونجا رو ترک کردم.

@romangram_com