#مهسا_پارت_23
چند دقیقه بعد من، اونم به آشپزخونه اومد.صورتش کمی گرفته بود.یه غمی توی نگاهش بود.چشماش اون جدیت همیشگی رو نداشت.نمیدونم چش شده بود اما با وجود رفتار بدش دلم نمیخواست از چیزی ناراحت باشه.جالب اینکه همیشه چوب همین دل رحمیمو میخوردم !!ولی خب مثل اسمم ماه بودم ماه...
-این دیگه چیه؟
با تعجب نگاش کردم که با اخمی که انگار بدترین وچندش آور ترین غذا رومیبینه به ظرف فسنجون نگاه می کرد:
-فسنجونه آقا؟
قاشق خورشخوری رو با اکراه تو ظرف چرخوند و مثل کسی که می خواد بالا بیاره سریع به صندلی تکیه داد و بینیشو گرفت:
-مطمئنی این غذاست؟...نکنه غذای وولف رو بهم دادی؟
از تشبیه غذایم به غذای اون سگ ولگردش عصبانی شدم ونفسم رو بشدت بیرون دادم:
-نخیر...غذای سگ ماله سگه...
کلمه سگ رواز روی قصد بشدت گفتم که نیما سریع بلند شد و یقه پیراهنمو بین دستاش گرفت وبا یه حرکت مثه پر کاهی بلندم کرد طوری که فقط نوک کفشهام زمین رو لمس می کرد،از ترس قالب تهی کردم...بخدا مطمئن شدم خود سگه... با برخورد نفسهای داغش به پوست صورتم وحشت زده سرم رو پایین انداختم وبه یقه لباسش خیره شدم...حتی نمی تونستم دستامو بلند کنم و روی دستاش بذارم:
-تو چشمای من نگاه کن و بگو چه زری زدی؟
با دادی که سرم زد بی اختیار دستمو روی دستاش گذاشتم و سرم رو بیشتر تو یقه لباسم فرو کردم که دوباره فریاد زد:
-بهت گفتم تو چشمام نگاه کن و حرفتو دوباره بزن تا حالیت کنم کی سگه...
منو به خودش چسبوند و کنار گوشم با اون صدای زیبایی که حالا آروم شده بود تکرارکرد:
-تو چشمام نگاه کن...
با لمس لبهاش روی لاله گوشم کاملا بی وزن شدم و دستم از روی دستاش پایین افتاد...تنم از گرما می سوخت و ضربان قلبم دوبرابر شده بود،با ترس سرمو بلند کردم و تو چشمای به خون نشسته اش خیره شدم،اما یه لحظه طوفان چشماش فرو کش کرد و هر دو به چشمای هم زل زدیم...تنها صدایی که از آشپزخونه میومد صدای ضربان قلبمون بود...تند و وحشی...آب دهنمو به سختی فرو بردم اما بغض گلوم پایین نرفت و باعث شد چشمام پر از اشک بشه،نیما به آرومی یقه لباسمو رها کرد و ازم فاصله گرفت،ایستادن برام سخت بود،برای جلوگیری از افتادنم دستمو به کمد آشپزخونه گرفتم،باید حرفی میزدم و گرنه معلوم نبود تا چند دقیقه دیگه بتونم زیر این نگاهش دووم بیاورم:
-ببخشید آقای سلحشور...من قصد جسارت نداشتم...بخدا غذای روی میز فسنجونه...اگه فکر میکنید بد مزه اس و دوسش ندارید من فوری غذای دیگه ای درست می کنم...
نیما تک سرفه ای کرد و نگاشو از چشمای اشک آلودم گرفت،چرخید وقصد خروج از آشپزخونه رو داشت که بین راه ایستاد:
@romangram_com