#مهسا_پارت_21

بی اختیار بغض کردم.عجب استقبال گرمی!!!.مرتیکه پررو... انگار من باعث شده بودم بلیطش یادش بره.میخواستم جوابشو بدم ولی میدونستم لب باز کنم اشکم دراومده.آروم بلیطو روی چمدون گذاشتم و پشت بهش ایستادم.بغضمو فرو بردم و باصدای گرفته ای گفتم:
-من...من اگه تلفنو برنداشتم فقط به دستور خودتون بوده آقای سلحشور وگرنه من...من هیچ جهنمی نبودم!
بعد به سمت در خروجی دویدم.اشکام همینطور میریخت.تحقیر پشت تحقیر...معلوم نیست از بچگی چطور بزرگش کردن...حتما بجای غذا بهش نیش مار میدادن که انقد زبونش نیش داره...معلوم نیست به کدوم ساز آقا باید میرقصیدی.لعنت به من...زبونم ندارم از خودم دفاع کنم...اشکم دم مشکمه...مامان جونم... قربونت برم...قدم بدرک،حداقل یه زبون واسم به ارث میذاشتی که میفهمیدم بابا یه جا تو این دنیای کوفتی منم می تونم از خودم دفاع کنم...بخدا اگه مجبور نبودم یه لحظه هم پیشش نمی موندم.اشکام سر قبرت بریزه نردبون...وای زبونم لال...نه نه خدا نکنه.جوون مردم گ*ن*ا*ه داره.ولی خدا یه جوری حالشو بگیر که من لذت ببرم!
***
روزها از پی هم میگذشتن و برگشت سلحشورکوچک نزدیک شده بود.طبق گفته اش هم آخر هفته سه خدمتکار به عمارت اومدن تاهمه جا رو تمیز کنن که البته یکی از اونا باغبون بود وباید درختها رو هرس میکرد.منم تمام حواسم بهشون بود که چیزی از وسایل خونه کم نشه...گرچه از اون دوتا خانوم خوشم اومده بود واونطور که فهمیدم این خدمتکارا نزدیک 3ساله به اینجا میان و درواقع مورد اعتماد آقا نیما هستن...فاطمه زن میانسالی که نسبتا چاق بود ولی از بخت بد من قد بلندش چاقیشو پنهون می کرد...اینم یه بهانه واسه اینکه دوباره جلوی آینه بایستم وغصه بخورم...ستاره دختر فاطمه است وجالب اینکه دانشجوی پرستاریه ولی برای اینکه کمک خرج خانوادش باشه همراه مادرش به عمارت می اومد...آقا مجتبی که توی باغ مشغول بود همسر فاطمه خانومه...دلم نیومد کمکشون نکنم برای همین منم مشغول گردگیری شدم.
هر سه درگیر سالن بودیم که ستاره با دستمال و شیشه شوری کنار پنجره ایستاده بود سریعا برگشت وجیغ بلندی کشید...
-هیییی...چی شده مادر؟؟...
فاطمه خانوم با عجله به سمت دخترش دوید که خنده ستاره مثل بمب تو سالن پیچید و باعث شد فاطمه وسط راه بایسته...هنوز از بهت جیغ بنفش ستاره بیرون نیومده بودیم که با لبخند گفت:
-ببخشید مامان جون تو دلم مونده بود...آخه میگن وقتی توی جمع یه دفعه همه ساکت میشن دختری به دنیا میاد منم از سر ذوق جیغ کشیدم...فدای اون فرشته کوچولو بشم که الان بدنیا اومده...ووووی!!!
فاطمه دست به سینه وبا اخمهای درهم روبه ستاره گفت:
-مادر بشی الهی ،که ببینی وقتی پاره تنت جیغ میکشه چه حالی بهت دست میده...
ستاره به نگاهی شیطنت بار نزدیک مادرش شد و لپهاشو بین دستاش گرفت:
-انشالله مامان جون انشالله...خدا از زبون مبارکت بشنوه...
با این حرف خودش رو روی مبل سلطنتی انداخت و در حالی که دستمال رو توهوا می چرخوند گفت:
-ای خدا پس اون یار ما کی میاد؟؟
لحظه ای از نفس پر حسرتی که ستاره کشید خنده ام گرفت...امان از دست دخترا...جون به جونشون کنن فقط از ازدواج های رویایی حرف میزنن...خیلی دوست دارم بدونم منشا وجودی این شاهزاده ها از زبون چه کسی نشات گرفته...ما که نه دیدیم ونه شنیدیم که این شاهزاده کسی رو خوشبخت کرده باشه...با پس گردنی که فاطمه به دخترش زد این قائله هم به پایان رسید وما دوباره به سر کار برگشتیم.تمام اون روز در کنار خانواده شاد رحیمی ها گذشت...از آوازهای عاشقونه آقا مجتبی توی باغ که برای همسرش می خوند وباعث می شد گلهای سرخ رنگی روی گونه فاطمه خانوم بشینه و یا رقص مضحک وعجیب وغریب ستاره که بگفته خودش کردی بود...حتی تونسته بودم لبخند نادر علی آقا رو هم ببینم که با چه ذوقی توی باغ کمک آقا مجتبی درختارو هرس میکرد...خیلی ازشون خوشم اومده بود،نگام پر شد از حسرت لحظه هایی که ای کاش قدر تک تک اونا رو می دونستم...صدای خنده مامان...قربون صدقه های بابا...چی شد اون همه زندگی وشور؟؟...اون لحظه چقد به ستاره حسودی کردم و توی دلم از خدا خواستم لبخند رو از روی لباشون دور نکنه.
به گفته منبع معتبر بی بی سی، ستایش خانوم گل متوجه شدم نردبون دیلاق حال مادرش خوب شده و احتمالا دوشنبه شب برمیگرده،هرچند که من به این تاریخا دیگه اعتمادی نداشتم و هرلحظه منتظر اومدنش بودم.

@romangram_com