#مهسا_پارت_20

با تعجب پرسیدم:
-مگه تو بودی که زنگ میزدی؟
-نه...نیما بود.زنگ زد بهم گفت این خاله ریزه چرا گوشی رو جواب نمیده؟حالا منم متعجب که خاله ریزه کیه؟وقتی گفت منظورش تویی خندم گرفت ولی اینقدرعصبانی بود که جیکم درنمی اومد.
با عصبانیت گفتم:
-خاله ریزه و مرض!حالا چیکار داشت؟
-وای خوب شد گفتی.بلیطشو جا گذاشته.زنگ زده بود که تو واسش ببری.
-من ببرم؟
-آره،تو رو خدا زود ببر.بیچاره به هزار مصیبت بلیط گیرش اومده.
-چرا خودش برنگشته؟
-اینجوری خیلی دیر میشد...مهسا جون ستایش ببرش...
-این پسرعموی تو هم آلزایمر داره ها...حالا کجا گذاشته بلیطو؟
-گفت تو کشوی میزشه.عجله کن باشه؟
-باشه بابا...الان میرم
گوشی رو قطع کردم و به طرف اتاقش رفتم.موندم چطور همچین چیزی رو یادش رفته.در اتاقشو که باز کردم عطر خوش مریم به مشامم رسید.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.چشم که باز کردم با یه اتاق که چه عرض کنم با یه سوییت بزرگ و شیک روبرو شدم.تختخواب دونفره ی مشکی رنگی وسط اتاق گذاشته شده بودو روبه روش هم یه تلویزیون ال سی دی بزرگ کنار پنجره خودنمایی می کرد...پرده حریر سفید رنگی اتاقشو بی شباهت به اتاق یک شاهزاده نکرده بود...سمت چپ تختش میزی قرار داشت که پر بود از عطر ووسایل شخصیش و سمت دیگر تخت کمد دودره ای بین دیوار تعبیه شده بود... روی دیوارقاب عکس های زیادی که همشون عکس از خودش بود زده...خودشیفتس دیگه.البته توی عکسا واقعا جذاب بود...یه دست نیم ست سفید و مشکی هم تو اتاق چیده ... یه گیتار خیلی خوشگلم رو دیوارش نصب بود.وای که چقدر عاشق آهنگ زدن بودم البته پیانو رو ترجیح میدادم...
تازه یادم افتاد که واسه چی تو اتاقشم...فوری به سمت میز رفتم و کشوی اول رو باز کردم.خداروشکر بلیط دم دست بود.سریع برداشتمش و آماده رفتن شدم.فقط دعا میکردم که دیر نشه و گرنه به خونم تشنه میشد.پروازش ساعت3بود.هنوز یکساعتی فرصت داشتم.حالا من خودم استرس داشتم این ستایش هم ول کن نبود.همش زنگ میزد که رسیدی یا نه؟انگار بنده جت سوار شدم یا اینکه میتونستم پرواز کنم اما از سر لجبازی پرواز نمی کردم...ای بابا...فقط لنگ دراز کرده،با این کارش پی بردم قطعا بی خاصیته...آدم چیز به این مهمی یادش میره...دیلاق یه لا قبا...
بالاخره بعد از کلی کاهش وزن و استرس رسیدم.حالا تو این بازار شام چطوری پیداش کنم؟از اطلاعات فرودگاه خواهش کردم که واسم پیجش کنه.اینطوری نیازی نبود کلی دنبالش بگردم.از دور دیدمش که داره به سمتم میاد.توقع داشتم وقتی منو ببینه از خوشحالی بال دربیاره اما برخلاف انتظارم وقتی بهم رسید با تشر گفت:
-هیچ معلومه کدوم جهنمی بودی؟چرا تلفنو جواب نمیدادی؟شانس آوردی پرواز تاخیر داره وگرنه وای بحالت!

@romangram_com