#مهسا_پارت_19
-نه...فکر نمیکنم!
همون دیگه.این اصلا فکرش کار نمیکنه.
بلند شدم برم که کارتی جلوم گرفت و گفت:
-این کارت عابره که به نام خودم گرفتم.توش پول ریختم که اگه چیزی نیاز شد بخری...بگیرش
اما من که از دستور دادنش بدم اومده بود با حرصی که توی صدام مشخص بود گفتم:
-من که قرار نیست جایی برم یا کسی اینجا بیاد...پس پولی هم نیاز ندارم آقای سلحشور...با اجازه
با فریادی که سرم زد در جا ایستادم:
-وقتی بهت دستور میدم باید بگی چشم...دستم هنوز درازه...
برگشتم وبا ناراحتی کارت رو از دستش گرفتم...هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم که صدام زد:
-خاله ریزه برگشتم لباس فرم تنت باشه...علی بهم گفت دادیش خیاطی...فکر نکن یادم رفته و چیزی بهت نمی گم...اگه بخوای باز قوانین این خونه رو نادیده بگیری کلات بدجوری تو کلاه من میره...
بدون اینکه یه لحظه دیگه بمونم به طرف اتاقم رفتم.هیچوقت فکر نمیکردم منی که از گل نازکتر بهم نمیگفتن حالا باید از یه مرد دستور بگیرم و بیشتر از همه اینکه تحقیراشو تحمل کنم.کاش هیچوقت اون اتفاق نمی افتاد و من از خونه و زندگیم دور نمیشدم.خدایا این چه تقدیریه که برام نوشتی؟مگه من بنده بدی برات بودم که اینقدر بلا سرم میاری؟چقدر باید تحمل کنم آخه؟؟؟؟
***
تلفن بی وقفه زنگ میخورد اما من گوشی رو برنمیداشتم.آقای سلحشور یه ساعتی میشد که به فرودگاه رفته و من باز تنها شده بودم.
کلافه از صدای تلفن بلند شدم ، از پریز کشیدمش که موبایل خودم زنگ خورد.ستایش بود.با خوشحالی دکمه سبز رو فشردم:
-سلام ستایش خانوم گل
صدای ستایش تقریبا عصبی بود:
-ای بمیری دختر.چرا تلفن خونه رو جواب نمیدی؟
@romangram_com