#مهسا_پارت_18
-یک:اینکه من کی میرم و کی میام به خودم مربوطه،دو:موش بازیت گل کرد نه؟سه:تو توی این خونه یه مستخدمی و یه مستخدم هر کاری که میکنه وظیفشه پس تشکر نیازی نیست...فهمیدی؟
وقتی جوابی ندادم محکمتر گفت:
-پرسیدم فهمیدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
-ب...بله فهمیدم،دیگه تکرار نمیشه
در اتاقمو محکم بست و رفت.از ترس به سکسکه افتاده بودم.چرا همیشه مثل اجل معلق سر میرسید؟یعنی من بدشانسم در حد لیگ برترانگلیس...حالا خوبه گفت نمیام خونه...صدایش رو از ابتدای راهرو شنیدم:
-خاله ریزه....سریع بیا پایین کارت دارم.
ای لال شی پسر...خاله ریزه عمته....تو قدت زیادی بلنده نردبون...چیکار من داری آخه...
با اکراه بلند شدم و به طبقه پایین رفتم.توی آشپزخونه بود.داشت قهوه میخورد و همزمان با تلفن حرف میزد:
-بعداز ظهر پرواز دارم...آره،آره گفتم که حال مادرم خوش نیست،نمیدونم احتمالا دو هفته ای طول بکشه...باشه خبر میدم...کاری نداری؟قربانت...
گوشی رو قطع کرد و به من اشاره کرد که بشینم.کلا عادت داره آدمو دق بده تا حرف بزنه.قهوشو در آرامش کامل خورد و بعد از چند لحظه گفت:
-شنیدی که گفتم پرواز دارم،مشخص نیست کی برگردم اما قبل رفتنم تذکرات لازمو بهت میدم.حق نداری مگر در مواقع ضروری از خونه بیرون بزنی،هیچ تلفنی رو هم جواب نمیدی،فکر نکن چون من نیستم آزادی که هر کاری دلت خواست بکنی...فهمیدی؟
نمیدونم چرا فکر میکنه من نفهمم؟خب فهمیدم دیگه.هی همینو میپرسه.یه باره بگو اسیر شدم دیگه:
-شنیدم چی گفتی!
ای وای من...مگه من بلند فکر کردم؟حالا باز خوبه فحشی چیزی ندادم وگرنه خونم حلال بود.نگاش کردم و آروم گفتم:
-درسته که شما...شما باید به من دستور بدید اما...اما فکر نمیکنید اینهایی که میگید یه کم سخت باشه؟
با همون جدیت جواب داد:
@romangram_com