#مهسا_پارت_17

-ازلحاظ فهمیدن که انتظاری ازت ندارم...بیخیال...رک بهت میگم...رازهای تو این خونه رو نباید به ستایش بگی...منظورم بی بی سی بازیه...گرفتی؟
با اخمی که بر روی ابروهام نشست خودکار رو برداشتم وبدون اینکه بخوونمش امضاش کردم وبرگه رو به سمتش گرفتم...از جام بلند شدم:
-کاملا متوجه حرفاتون هستم آقای سلحشور...امیدوارم اتفاقی نیفته که باعث شرمندگی من پیش شما و ستایش بشه.اگه اجازه بدید من برم؟
نیما قرارداد روتوی کیفش گذاشت وبا لبخندی که ازش ندیده بودم بدون اینکه به من نگاهی بندازه گفت:
-می تونی بری...راستی لباسای کثیفم رو توی سبد گذاشتم وقتی کار شستنت تموم شد خیلی با دقت اتوشون کن...حواست به خط اتوهم باشه!
دوباره بدون اینکه نگام کنه دستشو به معنی رفتن تکون داد.تو همین نصف روز کلی از اخلاقاش رو فهمیده بودم واین تصمیم هم گرفتم زیاد به پرو پاش نپیچم...خدا آخر و عاقبتمو با این آدم بخیر کنه.
***
-حالا راضی هستی از اونجا؟
اینوستایش ازم پرسید که از سر تنهایی و بی حوصلگی بهش زنگ زده بودم.گوشی تلفنو جابجا کردم و با مکثی گفتم:
-الان که نمیتونم جوابی بدم..فعلا زوده بگم خوبه یا بد...پسرعموی جنابعالی زیادی مغروره.اصلا هم خوش صحبت نیست.باورت میشه امروز واسه صبحونه خوردن کلی علافم کرد؟
نگاه شیطون باری به خودم تو آینه انداختم ...اخ که چقد رعایت نکردن قوانینش لذت بخشه..."بی بی سی بازی ممنوع"...برو بابا...دختر وخبرچینی...آدم خفه میشه حرف تو دلش بمونه...
-جدی؟چرا؟
-چه میدونم.یه بار چایی میخواست بعد میگفت قهوه میخوام.تازه تشکرم بلد نیست.انگار من نوکرشم
-مگه نیستی؟؟؟؟
یا خدا...این دیگه از کجا اومد؟مگه نگفت ظهر نمیاد؟هنوز صدای ستایش از اونور خط میومد.گوشی رو قطع کردم و با ترس به سمتش برگشتم.توی چارچوب در ایستاده بود و با اخم وحشتناکی نگام میکرد.به تته پته افتاده بودم:
-س...سلام آقای سلحشور...شما...شما کی اومدید؟
حرفمو قطع کرد و با عصبانیت گفت:

@romangram_com