#مهسا_پارت_14
به سمت قهوه جوش رفتم تا واسش قهوه بریزم که دوباره صداش دراومد:
-این چایی چی شد پس؟چقدر آروم کار میکنی...
این چی گفت؟چای؟با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم:
-اماشما که قهوه خواستید؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت:
-قهوه ای که اینقدر طول بکشه دیگه واسم مزه ای نداره.چایی بیار
برای فرو بردن عصبانیتم نفس عمیقی کشیدم و باگفتن"چشم"به سمت قوری چای رفتم.وقتی لیوان چای رو جلوش گذاشتم گفت:
-من بهت گفتم تو لیوان بریز؟فنجونی میخورم
نخیر...این آقا روز اولی میخواد منو سکته بده.خودم کم لاغرم با این رفت و آمدا فکر کنم چندکیلویی آب کرده باشم.خدا به دادم برسه.از یه صبحونه اینقدر ایراد میگیره وای به حال بقیه کارا
وقتی فنجون چای رو روی میز گذاشتم گفت:
-دو رنگه دیگه؟
یعنی کارد میزدی خونم درنمی اومد.خب چرا نسیه حرف میزنی؟مثه آدم همون اول بگو چی کوفت میکنی...بزنم فک خوشگلشو بیارم پایین...
تجربه اولین روز کاریم واقعا سخت بود.بیچاره خدمتکارای قبلی حتما همین اخلاقشو دیدن که جا زدن.ولی فکر کرده.من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم.
-ناهار خونه نمیام
با صداش به طرفش برگشتم.خواستم بگم"الحمدالله"اما خوردمش.حالا فکر کرده من کشته مرده دیدنش.ولله
داشتم میز صبحونه رو جمع میکردم که دیدم بلند شد،فنجون چای رو توی سینک گذاشت و به سمت قهوه جوش رفت.مات حرکتش بودم که گفت:
-همون قهوه رو ترجیح میدم
@romangram_com