#مهسا_پارت_15

دیگه واجب شد مشتمو بکوبونم به صورتش...هرچند که مشت من خیلی میرسید میزد به چونه اش.صورتش نیازمند چارپایه بود.نردبون...دراز بی خاصیت...ای لنگات بشکنه...
فنجون قهوه رو به دست گرفت و همونطور که از آشپزخونه خارج میشد گفت:
-بعد از کارت بیا تو حیاط... باید حرف بزنیم
و بعد رفت.وسایل رو جمع کردم و شستم.به طرف حیاط رفتم .سلحشور یا همون نردبون خودمون روی صندلی راکینجر نشسته بود و چشماشو بسته بود.منم روی صندلی نشستم و منتظر شدم تا ببینم آقا کی نطقشون باز میشه.با چشمای بسته چقدر چهره آرومی داشت.تمام جذبه ش توی چشماش بود.وقتی دیدم آقا خیال صحبت نداره خودم پیش قدم شدم:
-آقای سلحشور با من کاری داشتید؟
صندلی رو متوقف کرد.چند لحظه بعد چشماشو باز کرد و گفت:
-فکر کنم بهتره قبل از هر چیزی از خودت بگی خانوم کوچولو
بازم همون حرف همیشگی.از خودت بگو.دستامو توی هم قلاب کردم،سرمو پایین انداختم و گفتم:
-من...من مهسا فریماه هستم.اصالتا اهل شیرازم...بخاطر یه سری مشکلات به تهران اومدم.
-همین؟؟؟
-چیز دیگه ای باید بگم؟
چند لحظه چیزی نگفت.بعد دوباره به حرف اومد:
-چرا از جای قبلی اومدی بیرون؟ستایش میگفت قبلا توی یه خونه کار میکردی که اتفاقا خانواده خوبی هم بودن
-بله خانواده خوبی بودن اما...
نمیتونستم بگم اومدم بیرون چون پسرش بهم نظر داشت،آخه خودشم مجرد بود و من هیچ اطمینانی بهش نداشتم.میدونستم اگه اینو بگم بحثو میکشونه به خودش:
-جواب ندادی،چی شد که کار قبلیتو ول کردی؟
نگاش کردم و گفتم:

@romangram_com