#مهسا_پارت_13
به سمتش برگشتم و گفتم:
-اما من چایی آماده کردم
شونه ای بالا انداخت و گفت:
-به من ربطی نداره که تو چی آماده کردی،من همیشه قهوه میخورم.الانم سریع آمادش کن؛باید وظایفت رو من یادآوری کنم؟؟؟؟؟
بازم پوزخند مهمون لبای خوش فرمش شد...دیگه دارم شک میکنم که این اداهاش پوزخندن یا لبهاش مادرزادی کج هستن.
باز خوبیش به این بود که با جای وسایل آشنایی داشتم وگرنه تا فردا باید دنبال قهوه میگشتم.تا قهوه داشت آماده میشد میخواستم ظرف مربا رو جلوش بذارم که باز گفت:
-به عمرم لب به اینا نمیزنم،صبحونه من فقط خامه و عسله...فهمیدی؟...مگه اون دفترچه کوفتی رو نخوندی؟؟
با حرص نگاش کردم،با اینکه تو دفترچه نوشته شده بود ولی گفتم:
-پس چرا توی یخچالتون همچین چیزی هست؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-فکر نمیکنم به تو ارتباطی داشته باشه.کاری که گفتم بکن.راستی گفتی اسمت چی بود؟گلسا؟دلسا؟فریبا؟آهان...خاله ریزه.همین بود دیگه؟
پشت بند حرفش یه نگاه به سر تا پام انداخت وگفت:
-خامه و عسل بیار...خاله ریزه.
یعنی اگه بگم دود از کله م بلند شد دروغ نگفتم.رسما داشت کوتاه قدیمو به تمسخر میگرفت.حالا اون زیادی بلنده من چیکار کنم؟صبحونه دلخواهشو جلوش گذشتم و گفتم:
-خواهش میکنم
نیما نگاهی بمن انداخت با لبان کج شده از این همه پروایم به کنایه گفت:وظیفت بود!!!
الهی تو گلوت گیر کنه بی لیاقت.عوض تشکرش بود.نمیدونم چرا ازش نمی ترسیدم ودوست داشتم با او کل کل کنم...تا اینجا فهمیدم که بشدت اهل تیکه انداختن وتمسخر کردنه...پادشاهی زندگی کردن همینه...همه رو رعیت خودش میبینه مرتیکه جوهر لق....واقعا این شازده با این اخلاقش برادرزاده آقای سلحشوره؟؟؟مثلا هنرمنده مملکته!! اما دریغ از نقطه ای احساس که توکلامش باشه...زهر مار هم به این تلخی نیست...پوووف
@romangram_com