#مهسا_پارت_12

-نه...همچین مالی هم نیستی!!!
از حرفش عصبانی شدم.اخمی کردم و گفتم:
-درست صحبت کنید آقا...من اجازه نمیدم کسی بهم توهین کنه.شما با یهویی اومدنتون نزدیک بود منو سکته بدید.فکر میکردم دزد اومده
بازم پوزخندی زد و گفت:
-تو همیشه جلوی دزدا اینجوری ظاهر میشی؟
-چی؟؟؟؟؟
دستش رو چند بار بالاو پایین کرد:
-ظاهرت رو میگم...مدل جدید لباس خوابه؟...
تازه متوجه حرفش شدم.نگاهی به خودم انداختم و جیغی کشیدم و فوری به طرف اتاقم دویدم.از خجالت داشتم آب میشدم.در رو محکم به هم زدم...با نفس نفس زدنم جلوی آینه قدی کمد ایستادم و نگاهی به خودم انداختم.دستم را محکم بر روی صورتم زدم:
-ووای خداجوووووون...ابروم رفت...اخه دختر اگه واقعا دزد بود که الان باید...نه نه نه خدارو شکر که دزد نبود...به لباسم با نگاهی مظلوم خیره شدم...با این لباس خواب کوتاه دوبنده ام یه خانوم کوچولوی واقعی بودم...بیچاره حق داشت بهم بگه همچین مالی نیستم...حقیقت تلخه...نزدیک آینه شدم وبه صورتم خیره شدم...ولی اونقدرها هم بد نبودم که این می گفت...خودش که از من بدتر بود با اون اخمای ترسناکش...صورتم را چپ وراست کردم...صورت گرد و سفیدی داشتم با لبهایی معمولی،بینیم به لطف خدا کشیده بود.ابروهایی هشتی و بلند.تنها ویژگی خوب صورتم چشمای درشت و قهوه ایم بود که ستایش میگفت:این چشمای آهویی تو رو هر کسی نداره.موهام مشکی و بلند بود که اینا رو از مادرم به ارث برده بودم.لاغر بودم اما خودم واسه دلگرمی به خودم میگفتم:باربی.قدم به زور به165 میرسید و در برابر سلحشور زیادی کوتاه بودم...با حسرت نگاهی به در اتاق انداختم وبه سمت تخت خواب رفتم...
* * *
ساعت9 بود و من هنوز توی اتاقم بودم.هم ازش میترسیدم هم استرس داشتم.دیشب نشون داد که چقدر جذبه داره با اون چشماش.قدش که دیگه نگو.زمین تا آسمون بودیم.ماشاالله نردبونی بود واسه خودش.
لباس فرمم آماده نبود برای همین تونیک شلوار ساده ای به تن کردم.موهامو مدل دم اسبی سفت کردموچند دور چرخوندم وبا کش پهنی به شکل گوجه پشت سرم بستم...به آرامی از اتاق خارج شدم...خبری ازش نبود...برای همین نفس حبس شده تو سینه ام رو بیرون دادم...خب تا اینجا ختم به خیر شد...مهسا جوون سکانس دوم شروع میشه که اونم سالن پایینه...از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم.خوشبختانه آنجا هم نبود...با یادآوری قد بلندش یاد چیزی افتادم وخنده ام گرفت...یعنی اگر با این قد وبالا می خواست جارو بزن قیافه اش دیدنی میشد...فک کنم حتی اگه بشینه هم بازم ازم بلند ترمیشد..."بابا لنگ دراز" اولین چیزی بود که می توانستم به او نسبت بدهم...گرچه او باید جلوی بابا لنگ دراز لنگ می انداخت...بهر حال خدایا انصافتو شکر...نمیشد از اون همه بلندی یه خوردش رو به من میدادی؟...چندسانت که چیزی از این دیلاق کم نمیکرد...کم میکرد؟؟؟...
وسایل صبحونه رو آماده میکردم که آقا به آشپزخانه تشریف فرما شدن و ما روی ماهشونو واضح تر از دیشب زیارت کردیم.از حق نگذریم قیافه ش حرف نداشت ولی اخلاقش ظاهرا صفربود...این از اوناس که به قول مادرم فقط قد بلند کرده...ای خدا باز من چشمم به قد این افتاد و افسردگی گرفتم.
از روی صندلی بلند شدم و با شرمندگی از اتفاق دیشب زمزمه وارسلام کردم.سری تکون داد و نشست.لال شی الهی.دیشب که خوب زبون داشتی حالا سر میجنبونی؟
خواستم واسش چای بریزم که به لطف خدا زبونش شفا پیدا کرد:
-قهوه میخورم...تلخ تلخ

@romangram_com