#ما_عاشقیم_پارت_98

یه چرخی اطراف خونه زدیم و دوباره با ددی برگشتیم خونه!

اخر شب این خبر رو به سبحان می دادم که از فردا دیگه لازم نیست بیاد دنبالم و خودم میتونم تنهایی برم!





بعد از خوردن شام سبکی که برای شب درست کرده بودم ساعتی رو کنار بابا نشستم و با هم در مورد ماشین و باقیه چیزا و مریضیه اقا بزرگ و نگرانیه بابا و البته حرفهای دوپهلوی اقا بزرگ که ددی هم یه بوهایی برده بود حرف زدن بهش شب بخیری گفتم و بعد از زدن مسواک اومدم تو اتاق!

تازه ساعت داشت 12 رو نشون می داد.

احتمال دادم که سبحان خواب باشه!ولی با این حال یه اس ام اس براش نوشتم:

بابت این همه روزی که اومدی دنبالم و رفت و برگشت به موسسه رو همراهم بودی ممنونم!ولی از فردا خودم میام و دیگه بیشتر از اینا توی زحمت نمی اندازمت.

چند دقیقه گذشت که نا امید شده بودم از جواب دادنش که صدای گوشیم بلند شد.

"چطور؟اتفاقی افتاده سوگند؟"

نه!چیزی نشده!مگه قراره اتفاقی افتاده باشه؟! فقط اینکه ددی برا ماشین گرفته و از فردا خودم به راحتی میتونم این راه و بیام و برگردم،همین.

"به سلامتی مبارک باشه پس یه شیرینی افتادیم دیگه ،یادت نره"

اوکی،شیرینی هم بهت میدم.فعلا تا فردا! شب خوش.


romangram.com | @romangram_com