#ما_عاشقیم_پارت_96

اقا بزرگ همون موقع من رو صدا کرد و گفت:دخترم تو چرا اونجا تنها نشستی بیا سوگند جان...بیا پیش خودم بشین!

همین که از جام بلند شدم و نشستم کنار اقا بزرگ چشم تو چشم سبحان شدم...

این روزها رابطمون بیشتر از همیشه سرد شده بود و تصمیمم واسه خرید ماشین جدی شده بود و دلم میخواست دیگه این راه رفت و برگشت رو هم خودم برم وب یام و ددی هم موافق بود و می گفت که تا کی میتونه سبحان ببرم و بیارم و اونم خودش کلی کار داره و مشغله....

ای بابا اقا بزرگ انگار نمی خواست بحث این ازدواج رو تموم کنه و حالا که پیام داشت ازدواج می کرد گیر داده بود دخترا و پسرا!

در حالیکه استکان چای رو میدادم دست اقا بزرگ بهش لبخندی زدم که گفت:سوگند جان بابا تو رفتی تو چند سال؟

من که از این سوالش شوک زده شده بودم با تعجب یه نگاهی به ددی که مشغول حرف زدن به عمو بود انداختم و گفتم 22 اقا بزرگ چطور مگه؟!

اقا بزرگ که نگاهش رنگ شیطونی به خودش گرفته بود گفت:فک نمیکنی سن خوبیه برای تشکیل یه زندگی و مادر شدن و البته خوشحال کردن یه پیرمرد؟

با نگاهی سردرگم چشم دوخته بودم به دهن اقا بزرگ و اقا بزگ هم داشت واسه خودش همینجوری هی از اینده حرف میزد و هی میگقت دلم یمخواد تا وقتی زنده ام عروسیه نو ها های عزیزم رو ببینم و...با حرفاش بیشتر از پیش گیجم میکرد و باعث میشد یه حدس هایی بزنم که برای خودمم باورش غیر قابل باور بود!





با صدای تلفن رفتم سمتش که دوباره شماره نیفتاده بود....انگار به این مزاحم همیشگی عادت کرده بودم!گوشی و برداشتم و بدون اینکه حرف بزنم گوشام رو تیز کردم...ولی بازم مثل قبل هیچ صدایی جز گاه گداری صدای نفس کشید نمی اومد....

بعد از یک دقیقه ای خودش تماس رو قطع کرده بود!

یکی دوباری که ددی ازم پرسیده بود از ون مزاحم تلفنی دیگه خبری نشد بهش گفته بودم که نه ددی مگه بیکاره که حالا هر روز زنگ بزنه!شاید خط رو خط افتاده اصلا و ذهنش رو منحرف کرده بودم!


romangram.com | @romangram_com