#ما_عاشقیم_پارت_95

میترسم بریم سر خاک حاج خانوم خدا بیامرز و دوباهر حالش بدتر بشه!مثلا تازه یکم بهتر شده و دلم نمیخواد دوباره به حال و روز قبلیش دچار بشه!

من که حرف عمه رو تایید می کردم گفتم:اره اون الان از دوتا چیز رنج میبره .... ددی میگه خیلی کم به شرکتهاش سر میزنه و بیشتر عمو داره کارها رو ر و سامون میده و از بابا هم خواسته که بهش توی کارا کمک کنه و دیگه قتشه که اقا بزرگ یه استراحتی توی خونه بکنه و بعد از این همه سال بازنشسته بشه!

عمه که اهی می کشید گفت اره دیگه!دور از جونش انگار از وقتی حاج خانوم مرد اونم باهاش مرد.

در حالیکه دستی می کشیدم پشت عمه گفتم:عوضش تا چند وقته دیگه یه جشن به پا میشه و همگی از این حال و هوای عذا و ناراحتی در میایم!

پیام هم که دنبال نامزد بازیشه دیگه اره؟

عمه که غش کرده بود از خنده گفت:اره بدجور این روزا سرش گرم شده و از کار هم افتاده همش در حال گردشن دیگه!

دخترا هم که با اقا دامادمون رفتن رودهن ویلای باباش....وگرنه امروز می اومدن!تو هم تنهایی دیگه!

***

بعد از خوردن ناها ربحث سر عروسیه پیام و نسرین نامزدش گرم بود...هرچند خودشون توی جمع حاضر نبودن ولی صحبتشون اینجا شده بود نقل مجلس!

اقا بزرگ که روی صندلیه مخصوصش نشسته بود گفت:ایشالله که خوشبخت بشن و خودم براشون یه جشن بزرگ توی همین باغ میگیرم!

عمه ه لبخندی میزد گفت:اتفاقا خود پیام هم خیلی دلش می خواست اینجا یه جشن بگیره و خوبه که شما هم موافقین و اگه بشنوه مطمئنا خیلی خوشحال میشه!

اقا بزرگ که لبخندی میزد گفت:این خونه متعلق به همه شماهاست دخترم و هر جشنی که دارین و همین جا میگیریم!تازه ایشا ...چراغ بعدی رو هم قراره سبحان روشن کنه دیگه؟مگه نه بابا؟!

سبحان که شوک زده بیه نگاه به زن عمو و عمو می انداخت فقط یه لبخند به اقا بزرگ زد....


romangram.com | @romangram_com