#ما_عاشقیم_پارت_94
و یه میز عسلی بردم کنار تخت و گذاشتم برای سبحان...
پدربزرگ و نوه داشتن در مورد و کار و تجارت و بورس ودلار و....این چیزا حرف میزدن و گاهی هم من این وسطا اگه چیزی بلد بودم نظر میدادم...
نمیدونم چرا همش حس میکردم نگاه اقا بزرگ همی از من به سبحان و از سبحان به من در حال گردشه!تا بحال اینجوری ندیده بودمش!
اخر سر که حرفهاشون در مورد کار تموم شد اقا بزرگ که یه قلپ از چایی رو میخورد گفت:چقدر دلم میخواست توی مراسم خواستگاریه پیام هم شرکت می کردم ولی با این حال و روز از همه چی افتادم....
سبحان که لبخندی میزد دست اقا بزرگ رو گرم توی دستاش فشرد و گفت:اقا بزرگ این حرفا چیه الان که حالتون خیلی بهتره! ایشالله واسه مراسموشن هم خوب خوب میشین!نباید با یه مریضیه ساده خودتون رو باخت بدین!
ولی این رو خودمونمیدونستیم که مریضیش همچین هم ساده نیست و دیروز که دکتر اومده بود گفت با اینکه انسولین هم تزریق میشه ولی تغییر انچنانی نکرده و اعصاب قندش همش در حال نوسانه و این براش دردسر سازه و اقا بزرگ انگار خودش هم یه چیزایی از این قضیه بو برده بود که اینجور ناراحت و افسرده نشون میداد....
اقا بزرگ که لبخندی میزد گفت:انشالله....امیدوارم که زنده باشم و عروسیه تو رو هم ببینم پسرم و دوباره نگاهش بین من و سبحان به چرخش در اومد...
"نمیدونم چرا یه حس گنگی از این نگاه های اقا بزرگ مینشست توی دلم ....و سبحان هم که کلا توی باغ نبود!"
چند وقتی از قضیه مریضیه اقا بزرگ می گذشت و همه یه جورایی دیگه رفته بودن سر خونه زندگیه خودشون و بیشتر اخر هفته ها بود که دوباره دور هم جمع میشدیم!
اقا بزرگ هنوزم مثل قبل سر پا نشده بود و هنوزم چهره اش به زردی میزد
عمه که کنارم ایستاده بود گفت:یه جوری برای سر خاک رفتن باید اقا بزرگ رو بپیچونیم !
romangram.com | @romangram_com