#ما_عاشقیم_پارت_93

سبحان که ماشین رو خاموش می کرد گفت چرا اتفاقا امروز و دیگه میام و از ماشین پیاده شد و منم همین کرا رو کردم و دوتایی وارد ساختمون شدیم!

از عفت که پرسیدیم گفت اقابزرگ دارن توی اتاقشون استراحت می کنن!

از وقتی که جواب ازمایشش اومده بود و دکتر تاید کرده بود که از این به بعد باید انسولین رو تزریق کنه به نظرم انگار بیشتز ار پیش روحیه قویش رو باخت داده بود!

حتما پیش خودش فکر م کردکه اون از زنش و این هم از مریضیه خودش!

با زدن شربه ای به در اتاقش اول من وارد شدم که با دیدنم توی جاش نمی خیز شد و سبحان هم پشت سرم وارد اتاق شد!

سبحان رو که می دید انگار چشماش یه برق خاصی میزد....

من که لبخندی میزدم گفتم:اقا بزرگ ماشا...امروز خیلی رنگ و روتون بهتر شده ها!

اقا بزرگ که تک سرفه ای میکرد گفت:ممنون دخترم....اره بهترم و رو به سبحان کرد و گفت:خوش اومدی بابا جان...بیا بشین و به کنار خودش اشاره کرد...و سبحان هم در حالیکه دست اقاجون رو میگرفت توی دستش نشست کنار تختش و گفت:بلا دور باشه ایشالله...و نگاهی به من کرد و گفت:سوگند راست میگه امروز انگار بهترین. چیزی که لازم ندارین؟

اقا بزرگ که لبخندی بی ون میزد گفت:نه پسرم...بابات اینا چطورن؟ حسابی همگی افتادین تو زحمت ها و نگاهش کشیده شد سمت من که هنوز وایساده بودم و گفت بابا جان تو چرا وایسادی بیا بشین دیگه!

من که می رفتم طرفش پیشونیش رو بوسیدم و گفتم اقا بزرگ من میرم لباس هام و عوض میکنم و میگم یه چیزی براتون بیاره تا سبحان هم هست بخورین وبا اجازه و از اتاق زدم بیرون و گذاشتم یکم باهم تنها باشن.

موهام رو دوباره شونه زدم و با کش بالای سرم بستم و اجازه دادم چتری های خوش حالتم بریزه روی صورتم و بولیز و دامن سفیدم رو هم با دمپایی روفرشیم رو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت اشپزخونه!

با یه ظرف میوه و لیوان های چایی رفتم بالا... با زدن ضربه ای به در سبحان که دید این وسایل دستمه از جاش بلند شد و سینی ر از دستم گرفت و گفت تو چرا زحمت کشیدی؟مگه عفت نبود؟

من که سینی رو می دادم دستش گفتم:چرا ولی داشت شام درست می کرد...گفتم خودم بیارم این چند قدم راه و دیگه!


romangram.com | @romangram_com