#ما_عاشقیم_پارت_9

چشمام از خوشحالی گرد شد و فوری دست بابا رو گرفتم و گفتم:وای ددی...باورم نمیشه ... خوشحالم که اخرین طبقه هستیم....و پریدم و گونه اش رو طبق معمول همیشه بوسیدم..

بابا به اقای رستمی که با فاصله کمی از ما توی اسانسور بزرگ ایستاده بود اشاره می کرد...گفت منم خوشحالم تک دختر بابا... می دونستم که خوشحال میشی و این ارزوی من بود...با لبخند و نگاهی پر عشق بهش نگاه کردم....و تو دلم بازم زمزمه کردم که این بهترین پدر دنیاست....

بعد از چند لحظه ای اسانسور بالاخره طبقه 20 ایستاد....

جلوی واحد 40 ایستادیم و اقای رستمی کلیدش رو از توی جیب کتش در اورد و با گفتن با اجازه در رو برامون باز کرد...

کیف دستی کوچیکم رو بین انگشتام فشرم و بی توجه به دو مردی که کنارم ایستاده بودند و داشتن بازم با هم صحبت میکرد شروع کردم داخل خونه رو دید زدن...از راهروی کوچیک جلوی در وارد فضای پذیرایی ال شکل و سرامیک شده شدم...و طرف راستش که یه اشپزخونه بزرگ و همه چیز تموم...خونه بی نهایت شیک بود...مبله های مدرن و چرمی....همه چیز مشکی ...قهوه ای....عالی بود...

بی اختیار برگشتم طرف بابا اینا که چشمم افتاد به جلوم و شیشه ای که سرتاسر خونه رو گرفته بود و از همین جا هم میشد تا حدودی بیشتر قسمت شهر رو دید...این عالی بود...همه چیز برام شده بود مثه یه رویا....بیخود نبود بابا دیروز اینقدر ذوق داشت و میگفت مثل ونه خودمون...به راستی که درست میگفت...مثه خونه ودمون...بازم همه شهر وزیر پاهام بود...دستام و توی سینم قلاب کردم و جلوی درب شیشه ایه بزرگ که یه بالکن کوچیک هم جلوش بود و یه میز گرد هم توش قرار داشت ایستادم.....به کل دید زدن باقیه خونه یادم رفت که رفت...

با صدای بابا به خودم اومدم و قطره اشکی که داشت می اومد پایین رو فوری پاک کردم ولی بابا تیزتر از اینها بود....فوری رنگ نگاهش عوض شد...

درک می کرد که الان فقط حضور مامان کمه....چقدر زود خانواده 3 نفریمون تبدیل به یه عدد زوج شد...2 نفر...من و بابا...دختر و پدر.... بابا که می اومد به طرفم با لبخندی غمگین گفت خوشت اومد دخترم؟هان بابایی؟

دستهام و انداختم دور بازوهاش و گفتم اره ددی جونم...ازت ممنونم...خیلی....خودت میدونی مگه نه؟!!

بابا که طبق عادت همیشگیش با دستهاش بینیم رو فشاری می داد گفت بله که میدونم..نازدونه بابا.....بیا بریم باقیه خونه رو ببین...از هرجاش که خوشت نیومد وسایل رو تغییر بدیم چطوره؟

و دست من رو گرفت و دنبال خودش برد...اقای رستمی رفته بود و خبری ازش نبود و من و بابا واسه خودمون تو خونه می چرخیدیم... عاشق رنگ ابی بودم و تمام اتاقم ابی...سفید....

بعد زا کلی گشت زدن توی خونه....دوباره برگشتیم هتل...میدونستم که از امشب توی خونه خودمونیم...انگار تازه داشتم بعد از این چند وقت قدر خونمون رو می دونستم....خوشحال بودم که این خونه از خیلی جهات به خونه خودمون شباهت داشت و این واقعا عالی بود...

همه وسایلم رو جمع کردم و ساک به دست کنار درب اتاق ایستادم و منتظر بابا شدم...اونم با چمدون در دست از اتاق زد بیرون و با هم رفتیم طرف اسانسور...برای بار اخر به محوطه هتل نگاهی انداختم....دلم برای این لابی هم تنگ میشد...


romangram.com | @romangram_com