#ما_عاشقیم_پارت_10
چه زود 10 روز از اقامتمون توی تهرات می گذشت.....
دیگه داشت کم کم نوبت به اقابزرگ می رسید...حس می کردم یه جنگ پدر و پسری در راهه....و مطمئنا هم بود....
شام رو بابا از بیرون گرفت و با لبخندی بهم گفت که میتونم امشب رو استراحت کنم ولی دلش میخواد که از فردا بوی غذا توی خونه بپیچه..مثل وقتاییی که مامان برامون با عشق غذا درست می کرد....چقدر اون روزا انگار دور به نظر میرسید....
بعد از کمی گپ زدن با بابا و سر و کله زدن باهاش و خندوندنش در مورد اقا بزرگ اینا با ذهنی درگیر و خسته رفتم توی اتاقم....خونه 3 خواب داشت و یکی از اتاق هار و بابا اختصاص داده بود به کتابخونه و .....کلا اتاق مطالعه بود...دلم دیگه نمیخواست درس بخونم و ادامه بدم...شایدم چون واقعا انگیزه ای برام نمونده بود.....هرچند به رشتم علاقه داشتم و بابا اینا هم تشویقم کرده بودن و بهم روحیه داده بودن ولی خب... می دونستم که مشکل از خودمه....خودمم که انگار از لحاظ روحی یکم ناارومم....
روی تخت نرم و گرمم دراز کشیده بودم و به سقف سرمه ایه شب و پرستاره چشم دوخته بودم و با خودم برخوردای اقا بزرگ رو با خودم تجسم میکردم و یه بار خندم می گرفت و یه بار هم از عصبانیتش به خودم توی تصوراتم میلرزیدم....
امشب بابا یکم دیگه ازشون برام تعریف کرد...گفت که حاج خانوم زیاد اون موقع ها هم مخالف نبوده...ولی خب...اقا بزرگ بود که همیشه حرف اول و اخر رو میزد و اون بود که مخالف همه کارهای مامان و بابا بوده و مطمئنا هنوزم بد از این همه سال هنوز اونارو بخاطر این کارشون نبخشیده...
نمی دونم شاید دلیلش علاقه زیادی بوده که به بابا داشته...بابا امید اخرین فرزندشون بوده و حتما هم مثل اسمش امید اون خونه ....دلم میخواست عمو ابراهیم و عمه ارزو رو هم ببینم.نمی دونم چرا یه حس خوبی تو دلم داشتم....
بعد از این همه سال دوری و دیدنشون از نزدیک نه توی عکس یه حسی داشتم....
نمی دونستم میتونم باهاشون خوب ارتباط برقرار کنم یا نه...اصلا اقابزرگ ما رو به جمع خونواده دوباره راه می داد و می پذیرفت یا نه!!!مطمئنا روزهای پرهیجانی رو پیش رو داشتیم.روزهایی که رنگ دیگه به خودش می گرفت...
با افکاری درهم و برهم بالاخره خواب پیروز این میدان نبرد فکر و عقلم شد.و خوابیدم.
*****
عادت داشتم که صبح ها زودتر از بابا بیدار بشم و اون روز هم استثنا نبود...
چندروزی از سکونتمون توی خونه جدید می گذشت و همه چیز خوب پیش میرفت و بابا هنوزم به خودش استراحت داده بود و با وکیلش رستمی هم گاه گداری عصرها پای صحبت می نشست که توی چه چیزی سرمایه گذاری کنه و....
romangram.com | @romangram_com