#ما_عاشقیم_پارت_11
ولی انگار خیالی نداشت بدونه از اقابزرگ اینا چه خبره یا بره و یه سری بزنه....
همینطور که میز صبحانه رو اماده می کردم به ساعت نگاهی انداختم تازه عقربه بزرگ به سمت 12 و عقربه کوچیک به سمت 9 حرکت می کرد...بعد از چیدن میز رفتم طرف اتاق بابا و به ارومی صداش کردم....
با لبخندی صبحم رو زیبا تر کرد...و گفت برو یکی یه دونه بابا الان میام دخترم...و رفت به سمت سرویس بهداشتی که توی اتاقش بود و بعد هم صدای دوش اب ....
داشتم قهوه ها رو میریختم که بابا با حوله تن پوشش اومد تو اشپزخونه و یه صندلی کشید بیرون و نشست پشت میز و گفت:دخترم قراره امروز ناهار بهم چی بده؟ امروز دیگه تنبلی موقوف...
با لبخندی بهش لیوان های قهوه رو گذاشتم روی میز و یکیش رو گذاشتم جلوی بابا و اون یکیش رو هم جلوی خودم....
ددی شما چی دلتون می خواد؟و با چشمکی ادامه دادم فقط سخت نباشه ها....
بابا که می خندید یه قلب از قهوه اش خورد و گفت:ای پدرسوخته....تو ه غذا درست کردن رو دوست داری ...حالا میگی سخت نباشه اره؟
من که می خندیدم گفتم :اره خب....ولی می دونین که تو خورشت ها زیاد وارد نشدم هنوز..یکم وقت می بره مگه نه؟
و بی مقدمه گفتم:ددی نمیخواین برین پیش اقابزرگ اینا؟!!چرا هیچ حرفی ازشون نمیزنین؟نکنه پشیمون شدین اره؟
بابا که سری تکون میداد گفت:نه یکی یه دونم....نه عزیزم...اتفاقا میخواستم بهت بگم که امروز قراره برم یه سر بزنم....ولی قبلش باید با حاج خانوم حرف بزنم...خیلی وقته بهش زنگ نزدیم...حتمااونم الان از دستم شاکیه...ولی رستمی رو که فرستادم پرس و جو کنه میگفت اوضاع همه چیز خوبه و خان داداش تازه انگار از سفرزیارتی اومده و همشون خوشحالن...بخاطر این بود که یکم صبرکردم تا اوضاع یکم اروم بشه و...بعدش به این موضوع برسیم...
من که حین گوش دادن به حرفهای بابا صبحانم رو هم خورده بودم...تکیه دادم به صندلیه فلزیم و گفتم:پس چرا به من هیچ حرفی نمیزنین؟مگه من غریبه ام....و روم رو با ناراحت برگردوندم...
بابا که میخندید گفت:وای....یه دونه ی بابا قهر نکن....نمیخواستم ذهتنت درگیر باشه..ولی چشم حالا بیا و با این پدرتنهات قهر نکن که تو هم نباشی تنهاتر میشم...
درحالیکه چشمام برقی میزد با لبخندی موذیانهاز این فرصت طلایی استفاده کردم و گفتم یه شرط داره؟
romangram.com | @romangram_com