#ما_عاشقیم_پارت_12
بابا که بازم می خندید گفت:بگو گل بابا....چه شرطی خانومی؟
با لبخندی گفتم منم می خوام باهاتون روز اول بیام خونه اقا بزرگ اینا قبوله قبوله؟
بابا که انگار انتظار نداشت من یه همچین حرفی بزنم..لبخند کمرنگی زد و گفت باشه سوگند جان...اگه تو اینجوری دوس داری من حرفی ندارم....فقط خودت میدنی که دلم نمیخواست اقابزرگ یه موقع از روی عصبانیت بهت حرفی بزنه...به همین خاطر بود که نمیخواستم روز اول با خودم ببرم..و با چشمکی مهربون ادامه داد ...وگرنه خودت که میدونی باعث افتخارمه که با بانویی به این زیبایی قدم بردارم درسته؟
استرس تمام وجودم رو گرفته بود...کجا بود اون دختر گستاخ و همه فن حریف...انگار چندوقتی بود که از خودم دور شده بودم....ولی نه...من باید خودم میشدم...
من سوگند بودم...دختر بابام....دخترشجاع بابام....
با یه نگاه دیگه به خودم توی اینه لبخندی از رضایت چهرم رو پوشوند و همزمان با بابا دوتای از اتاقهامون زدیم بیرون....و این باعث شد که دوتایی لبخندی بهم بزنیم....
بابا که معلوم بود اونم مثل من مضطربه گفت:سوگند...باباجان تو مطمئنی که میخوای همراهم بیای؟اگه هنوزم تردید داری میتونی منتظرم تو خونه بمونی ها!!
من که لبخندی به این همه محبت و دلشوره و نگرانیه پدرانه اش میزدم دستش و توی دستم گرفتم و بهش اطمینان دادم که خوبم و میخوام که همراهیش کنم...
میخوام بدونن که بابای من اونقدرها هم تنها نیست...هنوز تک دخترش زندست و کنارشه....مثل اینکه فقط حاج خانوم می دونست که قراره ما بیایم...
بابا وقتی با حاج خانوم حرف زده بود انگار بیشتر از پیش دلش براشون تنگ شده بود...حاج خانوم افتاده بود به گریه ازش خواسته بود که برگردیم ایران و از اقابزرگ هم بخوایم که ببخشمون و دوباره کنار هم باشیم همگی....بابا میخواست غافگیرش کنه و به حاج خانوم گفت که همین روزها میایم دست بوسشون.... و اون و بهت زده کرد....
ولی نمیدونست که همین روزا یعنی همین امروز....یعنی همین الانی که من و بابا داریم میریم طرف اسانسور..با بسته شدن در اسانسور به خودم اومم و فوری دوییدم طرف در اسانسور و نذاشتم کامل بسته بشه...پسر جوون که توی اسانسور بود خیره به این حرکت من نگاه می کرد و هنوز دستش رو که رفته بود طرف دکمه های اسانسور و می خواست دکمه پارکینگ رو فشار بده تو هوا نگه داشته بود....
با اومدن بابا به خودم اومدم ....بابا که لبخندی میزد گفت به موقع رسیدی خانوم خانوما و دوتایی با هم وارد اسانسور شدیم که بابا با پسر داخل اسانسور حال و احوالی کرد و بعد هم سکوت ....
پسر کت چرمی قهوه ایه خوشرنگی تنش بود و مدام به ساعتش نگاه می کرد تو این چند لحظه...انگار زیادی هم عجله داشت....حواسم نبود که دارم خیره خیره نگاهش میکنم...که با نگاهش بهم حالی کرد که دست از نگاه کردن بهش بردارم و منم با بی تفاوتی سرم رو چرخوندم طرف بابا و گفتم:ددی اقای رستمی همراهیمون نمیکنه؟ بابا که دستش رو میگذاشت پشت کمرک گفت:نه دخترم..خودم ازش نخواستم...فک نمیکنم به وجودش احتیاجی باشه...خودمون هستیم دیگه..همین کافیه!! اسانسور یه راست رفت پارکینگ و به همراه مرد جوون از اسانسور خارج شدیم....
romangram.com | @romangram_com