#ما_عاشقیم_پارت_13

چندروزی میشد که بابا ماشینش رو گرفته بود ...

چه تفاهمی....پسرجوون هم ماشینش مزدا3 بود مثل ما فقط با این تفاوت که اون اسپرتش کرده بود و مشکی رنگ بود....ولی مال ما سفید.....

زودتر از ما از پارکینگ با سر و صدای زیادی زد بیرون و تازه اون موقع بود که یادم افتاد از بابا بپرسم که از کی این پسر رو میشناخته که باهاش اشنا بود و حرف زد...

از ساختمون که زدیم بیرون برگشتم طرف بابا و گفتم:ددی...میگم این اقائه که توی اسانسور بود رو قبلا میشناختین؟!!! بابا که توی اینه نگاهی می انداخت گفت:اره دخترم....اون اقائه اسمش فربد کرامت ...دکترم هست...همون روزای اول که می اومدم اپارتمان رو ببینم باهاش اشنا شدم...اونم تازه ساکن اینجا شده...جوون خوب و موقریه....

من که کنجکاویم تموم شده بود و درمان...سرم رو برگردوندم و به جاده چشم دوختم...

یه 10 دقیقه ای میشد که از ترافیک گذشته بودیم و بابا داشت توی خیابون ها می گذشت ولی انگار خبری از رسیدن نبود ! صدای موزیکی که داشت پخش میشد رو کم کردم و گفتم:پس کی میرسیم ددی؟

که همون موقع بابا پیچید توی یه فرعی و گفت:یه دو سه دقیقه دیگه دخترم تو که کم حوصله نبودی یکی یه دونه...

درحالیکه لبخندی پراسترس میزدم گفتم نه فقط میخواستم بدونم که ....که همون موقع بابا جلوی درب بزرگی نگه داشت...انگار یه باغ بود.....

یعنی اقابزرگ اینا توی باغ زندگی میکنن....

ولی نه بیشتر شبیه به یه عمارت قدیمی ولی مجلل بود.....از شنگهای سفید مرمریه جلوی باغ معلوم بود....با زدن بوقی یکی دویید و در رو باز کرد....پ

یر مرد با دیدن ما هی نگاهش رو از من به بابا و از بابا به من پاس میداد و اخر هم با تته پته گفت: امید خان....شماین؟و فوری دو لنگه در رو باز کرد....

بابا تا داخل رفتیم از ماشین رفت پایین و پیرمرد رو مهربانانه و پسرانه در اغوش گرفت... معلوم بود که هر دو خیلی خوشحال به نظر میرسن....مخصوصا پیرمرد که انگار توقع دیدن ما رو هرگر نداشت و الان حسابی جا خورده بود...د

وتایی اومدن طرف ماشین و پیرمرد با لحنی صمیمی و خودمونی گفت:خانوم کوچیک خیلی خوش اومدین..حتما همگی از دیدن شما خوشحال میشن...با لبخند ازش تشکری کردم و به چشمای بابا نگاهی کردم که راه افتاد طرف ساختمون....


romangram.com | @romangram_com