#ما_عاشقیم_پارت_14
حیاط عمارت سنگفرش شده بود و درختها زیادی توش بود...باغچه های خوشگل و پر از گلهای رنگی نگاه ادم رو به سوی خودشون سوق میدادن....
ناخوداگاه دستم رو گذاشتم رو دست بابا و گفتم:امیدوارم که کاردرستی کرده باشیم و باعث عصبانیت کسی نشده باشیم ددی....بابا که فشار اندکی به دستم وارد می کرد گفت:امیدوارم دخترم..و ماشین رو جلوی ساختمون عمارت نگه داشت....
هنوز داشتم به ساختمونی با نمای سنگ ها سفید مرمرین نگاه میکرد که صدای در به خودم اورد و دست بابا که به نشونه بیرون اومدن از ماشین به سمتم دراز شده بود...به ارومی از ماشین اومدم پایین و یه نگاه دیگه به خودم توی شیشه ماشین انداختم...همه چیز روبراه بود....
فقط نمی دونم این تپش قلب برای چی بود....
یکی از خدمه ها که لباس مخصوصی تنش بود با تعجب و نگاهی پرسشگرانه به ما نگاه انداخت...
بابا که دید داره مات به ما نگاه میکنه گفت:به حاج خانوم بگین امید اومده...
دختر که انگار حرف عجیبی شنیده بود به حالت دو رفت طرف ساختمون..و حتی یه تعارف هم نزد....
بابا هم با لبخندی زیر گوشم گفت اینم شوکه شده...و دستم رو توی دستش گرفت و درب عمارت رو که نیمه باز بود کامل باز کرد و دوتایی داخل شدیم...
درست نشسته بودم روبروی حاج خانوم ....
مادربزرگی که 20 سال ازش دور بودم....مادربزرگی که مادر پدرم بود....و من ازش خاطره ای نداشتم....حتی چهره اش رو هم از توی عکس هاییی که دیده بودم شناختم....
چقدر محبت دور بود ....
تو نگاهش چیزی رو نمیشد خوند....انگار فکر میکرد اینا خیالات و توهمه...پس اقابزرگ کجا بود....
حسابی خودش رو حس مادرانه اش رو اولش کنترل کرد...حسابی از بابا گلگی کرد...بعدش کم کم نشد..حس مادریش بهش غلبه کرد..با اون اقتدارش اشک ریخت....
romangram.com | @romangram_com