#ما_عاشقیم_پارت_15
بابا جلوی پای مادرش زانو زد...دستش رو بوسید...مادرش رو تنگ در اغوش گرفت...منم دلم مامانم رو خواست...دلم تنگ شد....بغضی نشست تو سینم...
چقدر از این صحنه ها توی فیلم دیده بودم ولی....ولی الان داشتم به عینه می دیدیم....
اشک پسر و مادر رو بعد از این همه سال دوری می دیدم...نوبت به من که رسید....عجیب نگاهم می کرد....
حتما درون من دنبال عروسش می گشت....ولی عروسش.....یعنی مادر من......تنهامون گذاشت...حال خودم رو نفهمیدم...فقط می دونم که توی اغوش پرمهرش بودم...نوازش های مادرانه اش رو روی بدنم حس می کردم...مادرانه بغلم کرد..اشک ریختم....برای این 3 سالی که از محبت مادرم دور شده بودم....و الان ....الان به راحتی می تونستم بازم مهر مادری رو تجربه کنم..
با صدای وحشتناک ایستادن ماشینی جلوی ساختمان عمارت و صدای سنگ ریزه هایی که مسلما به این طرف و اون طرف پرت شده بودن به خودمون اومدیم...
حاج آقا فتوحی بود....آقا بزرگ....بزرگ خانـــــواده فتوحی....پدربزرگم...پدرِ پدرمــــــــ...
بابا و حاج خانوم از جاشون بلند شدن...منم...
نگرانی رو می شد به راحتی توی چشمهای هردوشون دید...ولی حاج خانوم با نگاهش بابا رو حمایت می کرد...
تَرد شده بودیم و بعد از 18سال برگشته بودیم...
بماند که اقا بزرگ چطور با بابا برخورد کرد...چطور وجودمون رو یه جورایی هنوزم نادیده گرفت !!ولی حق داشت...پدر بود...حتما پیش خودش و وجدانش راحت بود که اینطوری برخورد می کرد...حتما پیش خودش دلیلی داشت که اینطوری برخورد می کرد...
درحالیه به ارومی خودم رو می کشیدم سمت بابا در گوشش زمزمه کردم....دَدی اینی که کنار اقا بزرگ نشسته کیه؟و چشم دوختم به اسمون نگاه بابام!!!
بابا که لبخندی میزد به ارومی گفت:یعنی تو پسر عموت رو نمیشناسی؟!!و یه چشمک بهم زد...
منم که متقابلا لبخندی تحویلش می دادم به پسری که روبروم نشسته بود و با یه نیمچه اخم به سرتاپام یه نگاهی می انداخت نگاهی انداختم و گفتم نه که نمیشناسم....و منم یه نیمچه اخم اوردم توی صورتم....و ذل زدم بهش که نگاهش رو انداخت با همون اخم پایین..
romangram.com | @romangram_com