#ما_عاشقیم_پارت_16

انگار با خودشم این پسر کم حرف مشکل داشت....

از حاج خانوم اصرار و از بابا انکار و از اقابزرگ هم....سکـــــــــــوت.....

حاج خانوم وقتی دید حریف بابا نمیشه که بمونیم پیششون با نگاهی به اقا بزرگ که هنوز همونجور مقتدرانه روی مبل مخصوصش نشسته بود و پاش رو انداخته بودی روی پاش و دستش رو تکیه داده بود به عصای کنده کاری شده اش نگاهی انداخت گفت:پسرم امید....فردا با سوگند جان منتظرتونیم ....و با لبخندی در حالیکه به من نزدیک میشد دستهام رو گرفت توی دستاهای مادرانش و گفت:زود بیاین دیگه...ما چشم انتظاریم....

تو دلم گفتم دیگه چشم انتظار نباشین....من همیشه هستم....من و بابا....و در جواب حرفهای حاج خانوم فقط به لبخندی کوتاه اکتفا کردم و بس...بعد از خداحافظی با اقا بزرگ و سبحان پسرعمویی که دست کمی از اقا بزرگ نداشت و انگار یه جورایی عصا قورت داده بود بالاخره از عمارت زدیم بیرون....

نفسم رو با شدت دادم بیرون و به بابا که غرق بود توی افکارش نگاهی کردم...دلم نیومد از وسط افکارش رد بشم و به ارومی کنارش به سمت ماشین قدم برداشتم.....

توی ماشین فقط به بابا گفتم که ناهار نداریم ....دیگه حری بینمون رد و بدل نشد...دلم خواست بهش فرصت بدم....بهش فرصت بدم تا رفتار پدرش رو برای خودش ....پیش خودش حلاجی کنه!!و بعدا اگه دلش خواست باهام دردل کنه!!!

به بهانه خستگی ناهارم رو زودتر از همیشه خوردم و از اشپزخونه زدم بیرون.. روی کاناپه نشستم و تی وی رو روشن کردم...می دیدم....توی چشمهای اقابزرگ هم دلتنگی رو دیدم...دیدم که وقتی بابا به طرف حاج خانوم نگاه می کرد اقا بزرگ چشم می دوخت به پسرش....یکی دوباری نگاهش رو که روی خودم ثابت مونده بود غافلگیر کردم...مچ نگاهش رو گرفتم و بهش لبخند زدم...

نمیدونم چرا....ولی دلم خواست صورت پیر و جدیش رو ببوسم...صورتی که چشمای بابام رو داشت....برق نگاه بابام رو داشت...

فیلم درحال پخش شدن بود و منم از محتوای اون چیزی سر در نمی اوردم... حواسم اینجا نبود....

خاموشش کردم و رفتم طرف اتاقم....در اتاق بابا نیمه باز بود...دستش رو حایل صورتش کرده بود و آسمون چشماش رو بسته بود.

مطمئنا تا غروب تو کل فامیل پخش میشد که ما برگشتیم...و مطمئنا توی عمارت فتوحی ولوله ای به پا می شد!!

از یه طرف خوشحال بودم و از یه طرف دیگه تو دلم یه اشوبی بود....

بیخیال این افکار شدم و پریدم رو تختم....صدای قیژ قیژ فنرهاش بلند شد... خندم گرفت یه بار درست روی این تخت نمی خوابیدم...انگاری نمیخواستم بزرگ بشم...همیشه صداش رو در می اوردم...گوشیم رو از میز کنار تختم برداشتم و نگاهش کردم....


romangram.com | @romangram_com