#ما_عاشقیم_پارت_8

سه روزی از اقامتمون توی هتل میگذشت و بابا از دیروز رفته بود دنبال خونه!!البته غروبش من و هم با خودش برد ولی خب بازم هنوز اونجای رو که بابا مد نظرش بود پیدا نکرده بودیم.

پای برنامه های تی وی نشسته بودم که درب اتاق باز شد و بابا با یه جعبه شیرینی به دست اومد تو...

از لبخندش معلوم بود که برخلاف دیروز که روباه بود امروز شیر اومده بود شیر..

بلند شدم و جعبه شیرینی رو از دستش گرفتم و گفتم سلام به پدرم...و با اشاره به جعبه شیرینی گفتم بدجوری خوشحال میزنین ببینم خبری شده؟!!

بابا که خوشحالی توی چشمای دریاییش هم خوانا بود گفت اره دختر بابا....

اره خانوم....بالاخره پیدا کردم...یه خونه مبله و همونطوری که خودمون می خواستیم.یه چیزی تو مایه های خونه خودمونه!!و این بهترین دلیل انتخابم بود..

و اِی وای که هنوزم بابا توی خاطرات همون خونه قبلی انگار سیر می کرد..

نزدیکای خونه که رسیدیم از محوطه دور و اطرافش خوشم اومد...ماشین جلوی یه برج وایساد...عجب نمایی داشت...

(یک هفته ای بود که بابا داشت یه کارایی توی خونه انجام میداد و من هرچی بهش اصرار کرده بودم که یه بار من رو بیاره به خونه قبول نمی کرد...)

کلی تو دلم ذوق کردم و ناخوداگاه دلم خواست که اخرین طبقه این برج ما باشیم...همیشه عاشق ارتفاع بودم و الانم با دیدن اینجا کلی ذوق کردم....

به همراه اقای رستمی وکیل بابا وارد محوطه ساختمان شدیم.... نگهبان جلوی در با دیدین بابا و اقای رستمی فوری از جاش بلند شد و بعد از نگاهی کوتاه به من فوری به همگیمون خوش امد گفت و ازمون خواست که اگه کاری بود صداش کنیم...که این نهایت لطفش رو میرسوند....

بابا امید درحالیکه دستش رو می گذاشت پشت کمرم من و به سمت اسانسور هدایت کرد....

با نگاهی به بابا گفتم :ددی این برج چند واحد داره؟ بابا که لبخندی پدرانه بهم میزد گفت:دخترم هر طبقه از دو واحد تشکیل شده و همزمان با این حرف شماره 20 رو زد...


romangram.com | @romangram_com