#ما_عاشقیم_پارت_7

انگاری معلوم بود که بابا از غذاهای جورواجور من تو این مدت حسابی خسته شده بود که داشت با لذت غذاش رو میخورد!!!

با زدن لبخندی منم غذام رو خوردم که یه لحظه حس کردم یکی داره خیره بهم نگاه می کنه....

نگاهم رو بلند کردم و دوختم به روبروم...همون زن و مردی که توی اسانسور با ما بودن درست نشسته بودن روبروی میز ما و زن پشتش به ما بود و مرد هنوزم خیره داشت بهم نگاه می کرد.

ناخوادگاه اخم هام کشیده شد تو هم و سرم و با غیض برگردوندم یه طرف دیگه و با سالاد توی ظرفم بازی کردم!!.

چه بی جنبه...مگه ادم ندیدی که اینجوری ذل زدی به من...

خوبه زنش کنارش نشسته بود.حتما اون چشم غره زنه بی دلیل نبوده!!خوب شوهرش رو میشناخته بنده خدا.نهاار رو توی سکوت مطلق و گاها با لبخندای پر از مهر و کم جون بابا خوردیم و دوتایی راه افتادیم طرف محوطه هتل...

هتل سبک و معماریه خوشگلی داشت و میشد گفت بعضی جاهاش انگار قدمت هم داشت و قدیمی میزد...اونم بدجور قدیمی.. و بعضی جاهاش هم بی نهایت مدرن و شیک که ادم فک نمیکرد این قسمت توی این هتل هم وجود داشته باشهبا خودم زیر لب گفتم حتما یه سر به سونا و جکوزیش میزنم تا هنوز اینجا اقامت داریم.

من که بیشتر به گل و گیاه های توی محوطه نگاه می کردم تا معماریش...ولی بابا انگاری خیلی خوشش اومده بود که همچین با دقت به در و دیوار هتل نگاه می کرد.

ساعتی رو توی محوطه باز هتل چرخیدیم و بابا یکمی درمورد معماریش برام حرف زد و با هم دیگه یکم وقت کشی کردیم.

درحالیکه بر می گشتم طرف بابا گفتم:بابایی غروب بریم بیرون از هتل یکم بگردیم....هنوز نصف روز هم نشده ببین دخترت فوری خسته شده!!و خودم لبخندی زدم...

بابا که دستهای قوری و مردونه اش رو دور شونه های ظریفم حلقه می کرد منو کمی به خودش نزدیکتر کرد و با نگاهی به چشمای منتظرم گفت:چرا نشه دخترم!خب میریم بابا جان....فقط خودت که میبینی الان هم سر ظهره و هم هوا گرمه....یکم غروب تر که بشه چشم...میریم و یکیم این دور و اطراف رو بهت نشون میدم...قول میدم که به ناز دخترم خوش بگذره خوبه؟

گاهی حس می کردم هنوزم یه دختر کوچولوی لوس و مامانیم...از بس که بابا امید با حرفام موافقت می کرد و بدجوری لوسم می کرد ...با لبخندی فوری یه ماچ از گونش کردم و با هم راه افتادیم طرف درب اصلیه هتل و بعدم اسانسورش....

****


romangram.com | @romangram_com