#ما_عاشقیم_پارت_6
هرچند من اونجا هم گاهی از شال استفاده می کردم ولی خب...اینجا شرایط فرق میکرد... دیگه خبر از گاهی نبود...خبر از همیشگی بود..همیشه...
موهای کوتاه شده ام رو از زیر شال خوشرنگم اوردم بیرون و با دستم کمی بهشون بیشتر حالت دادم...یه مانتوی یشمی و شلوار سفید هم پوشیدم...دیگه تکمیل بودم...فقط مونده بود کتونیه ال ستارم رو هم پام کنم....
دیگه چی بهتر از این... بابا هم اومد و همه چیز واسه رفتن به طبقه پایین و خوردن یه ناهار ایرانیه خوشمزه فراهم شدو بله بازم صدای معده ابرو ریز من بود که بابا رو این بار به خنده انداخت....و باعث شد من و تو اغوش بگیره و بگه شکمو بزن بریم که الان معده منم باهاش همدردی می کنه و دوتایی از اتاق زدیم بیرون...
اسانسور طبقه سوم هم ایستاد و یه زن و مرد جوان اومدن تو...
زن فقط مثل توی فیلم ها یه پوشیه کم داشت و با چشماش انگار میخواست منو قورت بده...که ناخوادگاه به خودم...توی اینه ی اسانسور نگاهی انداختم و دستم بی اراده رفت طرف موهام و بعد از کمی نوازششون یکمی شال رو کشیدم جلوتر....
ای خشکه مقدس ها....دلم مثه یه دریا صافه....
درست مثل چشمای بابام....میگی نه نگاه کن....بالاخره وارد رستوران هتل شدیم...
با دیدن غذاها گل از گلم شکفت....
تو دلم به این همه ذوق خودم خندیدم...چه شکمو شده بودم اول کاری...اب و هوای ایران همین اول راه بد جوری بهم ساخته بود انگار....
اره انگار ساخته بود...
خوبه توی هواپیما یه چیزی خورده بودیم...هرچند اون و میشه گفت همون یه چیزی..اسمش رو نمیشه گذاشت غذا....
وقتی به بشقابم نگاه کردم دیدم دیگه جایی واسه کشیدن سالادهای رنگ و وارنگی که روی میز چیده شده نداره....
با لبخندی رفتم طرف میز رزرویمون و یه بشقاب دیگه هم برداشتم و در اخر هم با لبخندی از سر رضایت نشستم پست میز دایره ایمون....درست روبروی بابا....
romangram.com | @romangram_com