#ما_عاشقیم_پارت_5

کم کم یکی از طراح ها رو سهام دار کرد و اخرش هم بعد از اینکه خودش کلی بهش کمک کرد با قیمت پایین تر سهامش رو فروخت به همون مرد جوان....

انگار می خواست بهش لطف کنه... اره پدرم بهش لطف کرد....

از زور گشنگی دیگه نتونستم طاقت بیارم....کنار تخت بابا نشستم و درحالیکه به ارومی موهایی که اومده بود توی صورت سفیدش رو می زدم کنار و با انگشتام با موهاش بازی کردم..و به ارومی صداش کردم....

بابایی؟ددی جونم!!نمیخوای بلند بشی....ببین دختر کوچولوت بدجوری گشنش شده ها....

بابا به ارومی چشمای دریاییش رو به روی صورتم باز کرد و کمی سرش رو عقب کشید و دستهاش رو توی هم قلاب کرد و با صدایی گرفته گفت:ببخش دخترم...خیلی خسته بودم...انگار بد از چندوقت این تنها خوابی بود که بدون فکر و خیال برام گذشت...

دستهاش رو گرفتم توی دستم و با لبخندی سرم و کج کردم و گفتم که بازم این دختر کوچولوت مزاحم شد و نذاشت درست بخوابی اره؟

بابا که با مهربونی دستی می کشید به سرم گفت :این حرفا چیه ملوسکم....نه دیگه از وقت ناهار هم گذشته...و بلند شد و درحالیکه پیراهنش رو که چروک شده بود در می اورد گفت:من یه دوش کوچولو می گیرم تو هم اماده شو بریم پایین با هم ناهار بخوریم و با چشمکی بهم رفت سمت سرویس بهداشتی که توی راهروی کوچیکی که کنار اشپزخونه قرار داشت و با صدای بسته شدن در اعلام کرد که من رفتم دوش بگیرم....

با لبخندی جلوی اینه چرخی زدم...

زیر چشمای درشتم انگار یه خط تیره از کبودی افتاده بود...تویه این چندوقت به قول بابا یه خواب بدون استرس..بدون فکر.....نداشتیم....همش درگیر کارای درست کردن و برگشتن به ایران بودیم...

می دونستم که دوباره بعد از 18 سال دوری زندگیمون دست خوش تغییراتی میشه...

حالا چه خوشایند...چه ناخوشایند....

و اصلی ترین تغییر همین ارتباط با خانواده پدری بود....خانواده مادری هم که سرجای خودش....سراغ اونا هم می رفتیم به موقعش...

مثل همیشه تند و سریع اماده شدم....چه سخت بود که الان باید حجاب داشته باشم....


romangram.com | @romangram_com