#ما_عاشقیم_پارت_4
پشت پنجره داشتم منظره بیرون رو نگاه می کردم....
ماشین ها به سرعت در حال رفت و امد بودن.دستهام رو توی سینم قلاب هم کردم و با خودم گفتم 20 سال از سرزمین مادری و پدری و اب و اجدادی دور بودم....
ولی وفادار بودم....
زبون مادری رو مثل بلبل حرف می زدم....اینم بخاطر لطف بابا و مامان بود....
5 سالم که بود از ایران به سمت اسمان ایتالیا پرواز کرده بودیم....و بعد از 20 سال دوباره اومده بودیم روی زمین ایران.... روی کره خاکیش....
به بابا که اروم خوابیده بود نگاه کردم...که همون موقع توی جاش تکونی خورد...انگار با روشن بودن این کولر گازی سردش شده بود...که دستهاش رو توی سینش سفت کرد...
اروم کنترل کولر رو از روی میزکنسول که کنار تختش بود برداشتم و خاموشش کردم....و خودمم نشستم روی تختم...
تا کی می تونستیم توی این هتل به تنهایی دوام بیاریم...
هرچند بابا خیلی عجول بود می دونستم که اگه از همین امروز بتونه می گرده دنبال یه خونه....از هتل زیاد خوشش نمیاد..الانم چاره ای نبود...
وکیلش تویه اینجا نتونسته بود اون خونه دلخواهی که بابا مد نظرش بود رو برامون پیدا کنه.....و توی ایمیل ها واسه ی بابا تصویر خونه ها رو می فرستاد ولی بابا....بدجوری سخت پسند بود...
خب بله...خودش یکی از طراح ها و دیزاینرهای عالی بود...مطمئنا که هرخونه ای رو قبول نمی کرد...
چقدر دلم برای اتاقم که با اون همه عشق و علاقه بابا و مامان خودشون طراحی کرده بودن تنگ شد....کاشکی خونه رو نمی فروخت....
ولی انگار می خواست از خاطرات اون خونه هم فرار کنه تا شاید روحش بعد از این 3 سال یکمی اروم بشه....ضربه بدی بود.... با رفتن مامان انگاری که بابا هم دست و دلش به کارای شرکت نمی رفت....
romangram.com | @romangram_com