#ما_عاشقیم_پارت_3

نمی دونم..شاید می خواستم از این همه تنهای در بیایم...

شاید می خواستم یه خانواده کامل داشته باشیم...عمه... عمو...دایی...خاله...بچه هاشون....

تو همین فکرها بودم که راننده جلوی هتل بزرگی وایساد....

به همراه بابا از ماشین اومدیم بیرون و کیف به دست رفتیم طرف هتل....

یادمه اخرین باری که رفتم هتل پارسال بود...با ماری رفته بودیم واسه تفریح...چقدر خوش گذشته بود بهمون...

برای اولین بار بود که بعد از فوت مامان یه هفته بابا رو تنها می گذاشتم...

هرچند روز و شب بهش زنگ میزدم ولی خب بازم نگرانش بودم...هنوزم نتونسته بود با موضوع مامان کنار بیاد و ....

واسه خودم داشتم اطراف هتل رو دید می زدم که بابا خودش کارا مربوط به گرفتن اتاق رو انجام داد و بعد از چند دقیقه ای یکی از کارکنان هتل که لباس فرم خوشگلی هم تنش بود اومد سمتم و کیف رو با گفتن با اجازه به ارومی از توی دستهام در اورد و خودش جلوتر ازما رفت به سمت اسانسور و دکمه اش رو زد....

با لبخندی مهربون به چشمای بابا که معلوم بود خیلی خسته است نگاه کردم...

چجوری با این روحیه میخواست بره دست بوس اقا بزرگ....تو دلم خندیدم...اقا بزرگ....یعنی جرات داره بره طرف خونش...

اونجوری که از مامان تعریفش رو شنیده بودم می گفت که یه مرد خیلی جدی و با اقتداره....

مامان رو خود اقا بزرگ واسه بابا خواستگاری کرده بود...مثلا مامان دختر یکی از دوستای جون جونیه اقا بزرگ بوده...ولی انگار با اومدن مامان اینا به ایتالیا رابطه دوستیه خاندان فتوحــــی به کل با حانواده مادریم قطع شده بود.....

***


romangram.com | @romangram_com